به مناسبت شهادت جانباز هفتاد درصد کرمانی؛
همیشه با مسکّن و آرام بخش به سر می بردم تا اینکه سال 1372 به انگلستان اعزام شدم. در آنجا هم پس از معاینه به این نتیجه رسیدند که پای چپم را هم قطع کنند.
نوید شاهد کرمان، شهید منصور شريفي يزدي/ سوم دی ماه 1343 منصور شریفی یزدی در بخش شهداد  کرمان پا به عرصه وجود گذاشت. پدرش محمدحسین مردي متدين  و مذهبی و مادرش رحیمه زنی مؤمن بود. 
منصور  شریفی از آنها می‌گوید : 
پدر و مادرم بسیار مهربان بودند. یادم است مادرم با محبت بود. وقتی که نماز می خواند و چادر سرش می‌کرد و رو به قبله می‌ایستاد، من هم کنارش خم و راست می شدم. آن حس لطیف همیشه در دلم زنده است. 
پدرم در شهداد کار می‌کرد، اما ما در کرمان ساكن بودیم. پس از طی دوران کودکی درس و مدرسه را شروع کردم و تا پايان دورة متوسطه ادامه دادم. دوران تحصیل من همگام با حوادث انقلاب بود. زندگی من هم مثل سایر مردم مسلمان متأثر از جوّ انقلاب بود. به فریاد حق طلبانة انقلابيون علیه جباران عشق می ورزیدم و در دل آرزوی پیروزی امام را می پروراندم كه روزي زعامت رهبري او به بار بنشیند. و ملت در سايه امامت او زندگي كنند.
اول راهنمايي بودم. معلمي داشتیم که ریاضی تدريس مي‌كرد. ایشان به هرکس که نماز را خوب بلد بود، دو نمره به نمرۀ امتحان ریاضی اضافه می‌کرد و  با این روش بچه ها را به نماز تشویق می‌نمود. روز آتش زدن مسجد جامع کرمان من هم حضور داشتم. لحظاتی نگذشته بود که خودروهای وانت بار پر از چماق داران اطراف مسجد را محاصره کردند و شروع کردند به کتک  زدن مردم. من کوچک بودم، یک عده به من حمله کردند. وحشت کرده بودم، خدا خیر بدهد همان معلم ریاضی‌مان، آقای طراز، به دادم رسید و مرا نجات داد.
دوران تحصیلم که با فضای پر التهاب انقلاب همراه بود، طولی نکشید که با شروع جنگ تحمیلی حال و هوای ديگري گرفت. در دوران انقلاب و دفاع مقدس ،خانواده ما هم در حد توان در راه خدمت به انقلاب تلاش می‌کرد. یادم هست پدرم چند نوبت داوطلبانه از طریق لشکر 41 ثارالله به جبهه اعزام شد. 

اعزام به جبهه
مدتي پس از دیپلم گرفتن، آماده انجام خدمت مقدس سربازي شدم. خدمت در دوران دفاع مقدس رشادتی مردانه می طلبيد. بعد از تقسيم، درسهمیه ارتش جمهوری اسلامی قرار گرفتم . برای آموزش مرا به زاهدان فرستادند. پس از طی مراحل آموزشی آماده حرکت به سوی مناطق جنگی شديم.
همراه سایر دوستان حرکت را از زاهدان آغاز کردیم. فصل زمستان بود، نیمه شب به کرمان رسیدیم. اتوبوسها وارد ترمینال کرمان شدند. فرمانده گفت: بچه های کرمان می توانند دو ساعت سری به منزل بزنند و برگردند. من به سرعت حرکت کردم و خودم را به خانه رساندم. هوا بسیار سرد بود، وارد منزل شدم، فضای خانه بسیار گرم و مهربان بود. با صرف چای و غذاي گرم از فرط خستگي خوابم برد و کسی هم مرا بیدار نکرد. وقتی چشمهایم را باز کردم ،متوجه شدم هوا روشن است، فهمیدم که از قافله جا مانده ام. سریع خود را به ترمینال رساندم. همه رفته بودند،  اضطراب و دلهره وجودم را گرفته بود. با اولین اتوبوس به سمت کرمانشاه حرکت کردم و از آنجا به سومار رفتم. با مشکلات زیاد توانستم یگان خدمتی ام را پیدا کنم و به جمع دوستان بپیوندم.
خودم را به فرمانده معرفي كردم و وارد منطقه جنگی  شدم ،احساس کردم شرايط بسیار حساس و خاص است. اینجا برادریها به اوج خود رسيده و دوستیها حال و هوای دیگری دارد. همه  قدر یکدیگر را بهتر می دانستند. در فاصله چند قدمی دوستی را می دیدی که به شهادت می رسيد. چهره ها در هنگام عمليات نورانی می شد و حالتها تغيير مي‌كرد. یکی از خاطرات تلخم از جبهه  خاطره شهادت دوستم گروهبان ،اكرم بهاء الديني است.  ايشان بچه سيرجان بود، یک روز آتش دشمن زیاد شده بود. اكرم بهاءالديني شتابان حرکت کرد تا از نزدیکی سنگر، صندوق مهمات را بیاورد. ناگهان گلوله خمپاره 120 دشمن كنارش خورد و او بر روي شكم به زمین افتاد. وقتي بلندش كرديم، تمامي اعضای شكمش بيرون ريختند. خشم جلوي چشمانم را گرفته بود. آرزو می کردم بتوانم انتقام او را بگیرم. کینه دشمن در دلم موج می زد. تنها به انتقام او مي انديشيدم. 

صندوق های مهمات حاوی غذا و آب!
مدتي بعد قرار بود عملیاتي  انجام شود تا تپه های کله قندی که ارتفاعات مهمی بودند،از عراقیها باز پس گرفته شود. گروهان  ما هم در این عملیات شرکت داشت. به نزدیکیهای ارتفاعات رسیده بودیم. عراقیها بر ما مشرف بودند، از طرفی آتش نيروهاي خودي كه بر سر عراقي ها مي ريختند، ما را نيزتهدید می‌کرد. تقریباً گرفتار شده بودیم. باید مقاومت می‌کردیم تا  اوضاع تغيير كندتا سایر نيروها در تصرف ارتفاعات موفق شوند و ما بتوانيم از این معرکه خلاص شویم.
با طولانی شدن نبرد ،گرسنگی و تشنگی آزارمان مي‌داد و از طرفی تمام شدن مهمات برایمان سخت بود. منتظر فرصتي بودیم. روحیه ها همه ضعيف شده بود. در همین لحظه پشت خاکریز را نگاهی انداختم، متوجه شدم تعدادي صندوق مهمات در شیاری پشت خاکریز قرار دارد. حرکت کردم، با خودم گفتم مهمات داشته باشیم ،روحیه بچه ها تقویت می شود. وقتی نزدیک شدم اولین صندوق را بازکردم، دیدم پر از غذا و بطریهای آب است. دومی را باز کردم ،باز همین اقلام بود. سومی را كه باز کردم، پر از مهمات بود. خوشحال شدم، صندوق اولی را کشان کشان به نزدیک خاکریز بردم. بچه ها متوجه شدند، به کمکم شتافتند و صندوقها را به داخل کانال آوردند. همه خوشحال شدند با اين امكانات توانستيم مقاومت کنيم تا نیروهای لشکر حمزه به ما ملحق شوند.كم كم  نیروهای عراقی را به عقب رانديم واز محاصره نجات یافتیم و به تعقيب دشمن پرداختيم. 

نحوه مجروح شدن
پس از تصرف اهداف در یک روز، حجم آتش دشمن بسیار زیاد بود. یکی از بچه ها ي تیربارچی ، آدم نترس و شجاعی بود. وقتی تیر بارش کار می‌کرد، دشمن زمین گیر مي‌شد و بچه ها می توانستند نفسی بکشند. زمانی که درگیری و جنگ با دشمن شدت گرفت ، تیربارچی مورد اصابت گلوله مستقیم دشمن قرار گرفت و به شهادت رسید. با خاموش شدن تیرباراو، شدت آتش دشمن بیشتر شد. خودم را به تیربار رساندم. کمک تیربارچی را كه بالای سر شهید ایستاده بود صدا زدم و شروع کردم به تیراندازی. کمکی هم پشت سر هم نوار را هدایت می کرد. چند لحظه بعد کمک تير بار چي هم تیر خورد و به شهادت رسید. همچنان مشغول تیراندازی بودم که گلوله های تیربار تمام شد. تنها بودم، مجبور شدم بروم تا جعبه های تیر را بیاورم.
به فكرم  رسید حالت درازکش از زیر پایه تیربار عبور کنم تا به صندوقهای تیر برسم. یکی را برداشتم، نزدیک تیربار كه رسیدم، پایم را روی سه پایه گذاشتم. ناگهان احساس کردم بدنم را برق گرفت. تمام بدنم مي‌لرزید. به طرف لبه سنگر غلتیدم و افتادم داخل سنگر کنار جنازه دوستم که قبلاً شهید شده بود. او آرام و سرد خوابیده بود و من حس نداشتم و نمی دانستم چه اتفاقي برايم افتاده است . هر جای بدنم را لمس می کردم ،آثار خون را نمی‌دیدم. لحظه، لحظه حالم وخیم تر می شد.
داخل سنگر افتاده بودم. سینه ام فشرده شده بود. قفسه سینه ام ناآرام و پوست سینه ام سخت شده بود. بچه ها آمدند مرا جمع و جور کردند و به بیمارستان کرمانشاه منتقل نمودند. مجروح زیاد آورده بودند. مرا در راهرو بیمارستان خواباندند. چند لحظه در حال انتظار بودم. دو تا پرستار به طرفم آمدند، مرا از جا بلند کردند و سر پا رها نمودند. ظاهرم سالم بود، اما دست و پایم فلج شده بود ،از من كه فاصله گرفتند. به شدت افتادم روی زمین.
صدای عجیبی بلند شد. یکی از مجروحها که حالش بد بود، فریادش بلند شد و به پرستارها بد و بیراه گفت. آنها هم شرمنده شده بودند. البته حق داشتند. مجروح زیاد بود، تعداد پرسنل کم. مرا بستری کردند، از شانس بد من هم‌اتاقی‌ام بیماری بود که سیگار می کشید. همین که سیگار روشن کرد، دود سیگار که به صورتم خورد، نفسم بند آمد. به سختی نفس مي‌کشیدم ،اما تحمل‌کردم. به هر شکل مرا به اتاق عمل بردند. خونریزی داخلی ریه داشتم. درمانم کردند و پس از آن به بیمارستان شریعتی تهران منتقل شدم. درد شديدي داشتم. چون تیر علاوه بر ریه، به نخاعم هم اصابت کرده بودو پاهایم را فلج کرده بود. مرا به فیزیوتراپی بردند تا پاهایم به حس آید، اما متأسفانه در حین فیزیوتراپی پایم شکست. مجبور شدند پای راستم را قطع کنند ،بعد از آن هم درد امانم را بریده بود.
همیشه با مسکّن و آرام بخش به سر می بردم تا اینکه سال 1372 به انگلستان اعزام شدم. در آنجا هم  پس از معاینه به این نتیجه رسیدند که پای چپم را هم قطع کنند. پس از قطع پا و درمان آن به ایران برگشتم. بعد از مدتی به کرمان منتقل شدم و در نهايت به خانه آمدم، اما به علت كمبود امكانات دچار زخم بستر شدم، به شکلی که تقریباً هر ساله یکبار عمل جراحی داشتم و اين برایم عادت شده بود. هر سال یک عمل و پس از آن رنج زخم بستر. اما به لطف خدا مدت سه، چهار سالی است که بیمارستان را نرفته ام و جسمم سالم‌تر شده است و به راحتي نفس مي كشم.  
به علت قطع پاهایم از ناحیه لگن، به سختی می توانم بنشینم. گاهی وقتها که توی اجتماع می‌روم،متوجه مي‌شوم  جوانان نسل سوم هیچ اطلاعی از وضع ما ندارند. باید تلاش کرد این مسائل از نسل اول و دوم به نسل  سوم و چهارم انقلاب منتقل شود تا بدانند چه بر ملت ما گذشته است. باید این ارزشهایی که با خون پاس داشته شده است ،در بین نسلها باشکوه باقی بماند. 
من هنوز با خانواده پدری ام زندگی می کنم و زحمتم بر شانه های آنها سنگینی می کند. ولي با تمام وجود به من رسيدگي مي كنند. در خلوت خود گاهی وقتها شعرهایی در قالب مثنوی یا غزل، دسته و پا شکسته می سرايم. نمونه ای از آنها را می خوانید:
گفته بودی تا نگارم از غروب روزگار
من غروب خویش را گم کرده ام   
بس غریب افتاده ام در این قفس
بس غریب و بس عمیق است این شفق 
بردباری از علی آموختیم
من چنان گویم غروبی را ز دل
لیک تنها این بود امید جان 
بر مزار مثنوي، پايي بكوب
وندرین گرداب تنها مانده ام
درد دارم کو یکی فریادرس
این غروب است با طلوع یک هدف
با نی صد پاره لب را دوختیم
من چه باشم غیر تندیسی ز گِل
میهنم باشد همیشه جاودان

غزلي هم گفته ام که از بیقراری دل، و التفات است.  
در غروبی غمزده دل بیقرار
این شفق می باشدم يا یک هدف
جان بدادم بهر ناموس و هدف
زانكه تن دادن ندارم هيچ باك
من كه اميدم وصال دلبرست
قلب گويا زين جدايي ها شكست
از چه شد این قلب ناآرام، رام
اين غروبي بُد كه دائم مي سرود
قلب عاشق همچنان ابر بهار 
وین که جبري نيست باشد اختيار
كو، كجا، ‌بالاتر از اين افتخار
سر به مام ميهنم دارم به دار
بنگرم بر ساقی گلچین عذار 
در درونش نغمه دارد چون هزار
التفاتی بودش از سوی نگار
بيقرارم، بيقرارم، بيقرار 

منبع: اداره تحقيقات بنياد شهيد کرمان (مصاحبه با شهید)
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده