شهید «منصور فتاحی»: از تبلیغات بیگانگان ترس به دل ندهید
پنجشنبه, ۰۶ ارديبهشت ۱۳۹۷ ساعت ۲۲:۱۶
شهید «منصور فتاحی» در وصیت نامه خود نگاشته است: از خبرها و تبلیغات رادیوهای بیگانه ترس به دل ندهید که این تبلیغات دروغین است و آخرین حرکت دشمن است.
نوید شاهد کرمان، شهید «منصور فتاحی» پنجم خرداد1351در روستای عنبرآباد ازتوابع شهرستان جیرفت چشم به جهان گشود. منصور تا کلاس دوم راهنمایی درس خواند و به عنوان بسیجی درجبهه حضوریافت.
وی در چهارم خرداد1367در شلمچه بر اثر اصابت ترکش شهید شد. مزاروی درگلزارشهدای زادگاهش واقع است.
نگاهی به وصیت نامه شهید منصور فتاحی:
در کجا، در لابلای تاریخ چون پدران و همسران و خواهران و برادران و سایر بستگان، اینان را سراغ دارید که پس چند نفر باز برای قربانی دیگر فرزندان خود پیش قدم می شوند. این مکتب قرآن و اسلام راستین است و اینان فرزندان قرآن و اسلام، آری برادرم و خواهر دینی ام به جهانیان بگویید در راه حق و اقامه عدل الهی به کوتاه کردن دست مشرکان زمان، باید سر از پا نشناخت و از هر چیزی حتی مثل اسماعیل ذبیح الله گذشت که حق جاودانه شود.
این بت شکن و فرزند عزیزش، بت شکن دیگر سید انبیا محمد مصطفی به بشریت آموختند که بت ها هر چه است باید شکسته شود. آری سخنم را از کجا آغاز کنم. از ملت عزیزم؟ از خانواده ام؟ ولی نه من کوچکتر از آن هستم که با ملتم سخن بگویم. پس ای پدر و مادر گرامیم تنها خواهشی که از شما دارم مرا حلال کنید.
پدر جان هر بدی که از من دیدید مرا حلال کنید. مادر مرا ببخش و هر خطایی که از کوچک گرفته تا بزرگ و از من سر زده، مرا ببخشید. می دانم که شهادت من برای شما خیلی دردآور است. اما نه بلکه شما باید خوشحال هم باشید و اشک شادی خود را بریزید که چنین سعادت بزرگی نصیب فرزندتان شده و او از یک امتحان بزرگ درآمده است.
خواهر گرامیم با حجابت آنچنان دژ محکمی در برابر کفار بایست که لرزه بر اندامشان بشود که زینب یاورتان باد. مادر و پدر جان از خبرها و تبلیغات رادیوهای بیگانه ترس به دل ندهید که این تبلیغات دروغین است و آخرین حرکت دشمن است. دیگر تنها خواهشی که دارم از خانواده شهدا و مفقودین و اسراء این است که برایم دعا کنند که در روز قیامت مورد شفاعت حسین قرار بگیرم.
آری هنوز تا روزی که جبهه نیامده بودم و فقط اسم جبهه را شنیده بودم، خود را نشناخته بودم و اکنون که این قلم را در دست گرفته ام، می دانم با روحی شاد به سوی خداوند بروم. بله روزی نبود که راحت باشم و یک شب در خواب دیدم که شهید «ایوب پیرانداخت» را که به من می گفت:«مگر تو قول ندادی که با هم به جبهه برویم. پس چرا من رفتم و تو هنوز نمی آیی؟»
نظر شما