بازدید از خط مقدم با ماشین غنیمتی!
پنجشنبه, ۱۷ خرداد ۱۳۹۷ ساعت ۱۴:۲۹
شهید گفتند اگر تنها هم شده من باید بروم خط مقدم و با بچه ها صحبت کنم گفتند: پس صبر کنید ما یک ماشین از بعثی ها غنیمت گرفتیم همان ماشین را بیاوریم وشما باید عمامه تان را بردارید ایشان قبول کردند.
نوید شاهد کرمان، به مناسبت سالروز شهادت روحانی شهید «عباس شیرازی» خاطراتی پیرامون این شهید را مرور می کنیم:
یادم می آید یک سفر والده ام به تهران تشریف آورده بودند قبل از خطبه های نماز جمعه قم بنا بود که سخنرانی داشته باشد وقتی از فرودگاه به منزل آمدند چند ساعت به ظهر باقی نبود ایشان هم خواستند احترامی به والدین داشته باشد یک ساعتی معطل شدیم تا والدین تشریف آوردند یک نیم ساعتی نشستند یک ساعت به ظهر مانده بود بنده به اتفاق ایشان به قم آمدیم آنقدر با سرعت آمدیم تا به قم رسیدیم و هم آنجا به هم نخوردیم.
راوی: برادر شهید
در یک جلسه ای بود در منزل ما جمع طلاب و روحانیون رفسنجان بودند ایشان را دعوت کردیم به عنوان سخنران جلسه چون جلسه منزل ما بودنند جای هم که ما در آن سکونت داشتیم متعلق به شهید بزرگوار شیرازی بود ایشان فرمودند من وارد این منزل که شدم یاد حاج شیخ عباس افتادم و جریان خوابی را نقل کردند که من الان که وارد شدم این خواب به یادم آمد که یک شب خواب دیدم که در مسجدالحرام هستم طبقه ی دوم مسجد الحرام نشستم نگاهم افتاد به یک شخص روحانی همان طور که پشت بام را نگاه می کردم دیدم برگ درختی سایه انداخته و روی صورت این شخص را گرفته کم کم سایه کنار رفت و من شناختم که این شهید بزرگوار در عالم رویا هم می دانستم که ایشان شهید شدند برخاستم حرکت کردم و رفتم نزدیک این شهید بزرگوار در عالم خواب وقتی ایشان را دیدم سلام کردم و سوال کردم جناب آقای شیرازی لطفا بفرمائید الان در عالم برزخ در چه جای هستید کجا هستید چه می کنید ایشان جوابی ندادند باز تکرار کردم و گفتم تا پاسخ من را ندهی من شما را رها نمی کنم ایشان وقتی اصرار و پافشاری من را دیدند فرمودند من فقط همین قدر به شما بگویم آقای فاکر اگر من می دانستم اینجا چه خبر هست در دنیا به جای خوردن و آشامیدن نماز می خواندم.
راوی: حجت الاسلام فاکر
فکر می کنم سال 61 و 62 بود من یک سفر به تهران رفته بودم یک روز صبح منزل ایشان بودیم شهید گفتند که من باید امروز در خدمت حاج آقا موحدی کرمانی که ایشان امام جمعه موقت کرمانشاه بودند باشم من می روم کرمانشاه قبل از خطبه ها سخنرانی کنم اگر شما می آیید بیا با هم برویم من گفتم باشد و به فرودگاه رفتیم و به کرمانشاه رسیدیم و آنجا به نماز جمعه رفتیم و ایشان قبل از نماز جمعه سخنرانی کردند بعد از خواندن خطبه های نماز توسط حاج آقا موحدی کرمانی ما به منزلی که ایشان می رفتند رفتیم ایشان گفتند که من می خواهم بروم از جبهه ها از نزدیک دیدن کنم گفتم شما کار دارید زودتر برگردید تهران و هر چه زودتر برگردید بهتر است و آنجا مسئولیت های دارید گفتند خیلی علاقه دارم بروم از نزدیک جبهه ها را ببینم شب بود دو تا ماشین آماده کردند با تعدای از برادران سپاه و تعدادی از آقایان از سازمان تبلیغات همراه ما بودند رفتیم به طرف قصر شیرین در راه درست یادم نمی آید یک پادگانی بود فکر می کنم به نام پادگان ابوذر دم پادگان وقتی بچه ها ایشان را دیدند بدون اینکه از قبل آشنایی داشته باشند خیلی اصرار کردند که بیایید و برای ما چند لحظه ای صحبت کنید.
ما شب وارد پادگان شدیم و بچه ها همه در مسجد جمع شده بودند ایشان صحبت کرد و بعد به فرمانده سپاه آن منطقه گفتند من می خواهم بروم خط برای بازدید من گفتم: حاج آقا خطر دارد و نمی شود برویم جلو با این تعداد 3 و 4 نفری که با شما هستند ایشان اصرار کردند اگر تنها هم شده من باید بروم خط مقدم و با بچه ها صحبت کنم گفتند: پس صبر کنید ما یک ماشین از بعثی ها غنیمت گرفتیم همان ماشین را بیاوریم وشما باید عمامه تان را بردارید ایشان قبول کردند حتی آن ماشین هم چادر نداشت ایشان با حاج آقا مصیبتی از سازمان تبلیغات عقب نشستند و رفتند خط مقدم یکی دو ساعتی طول کشید تا ایشان به خط مقدم رفتند برگشتند خدا می داند که چه گذشت به ما تا ایشان برگشتند.
راوی: همرزم شهید
به خاطر دارم در مورد دستگیری ایشان قبل از انقلاب در کرج در ماه رمضان در تابستان در گوهر دشت کرج متولی گرفته بودند ایشان را ما در آن جا بودیم و آن خانه ی ما یکی از خانه های تحت نظر بود و صاحب خانه آنجا با ساواک ارتباط داشتند و اگر جلسه ی تشکیل می شد در حیاط تحت نظر بودیم و سخنرانی که پدرم کردند که شب قبل از دستگیریشان بود خیلی داغ بود و اسم امام خمینی را بردند از اینکه منبرشان تمام شد همه گفتند که شما خیلی داغ و خوب صحبت کردید و فردا صبح که من از خواب بیدار شدم ایشان را دستگیر کرده بودند و من دیگر ایشان را ندیدم تعدادی نوار و اعلامیه آنجا بود که داخل داشبرد ماشین خودمان قرار دادند و ساواک که برای جستجو آمد ما گفتیم کلید ماشین نیست آنها خودشان در صندوق عقب را با کلید باز کردند و چیزی ندیدند و گفتند در جلو را باز کنید گفتیم می خواهید شیشه را بشکنید و بازرسی کنید گفتند نه نیاز نیست خلاصه این طور آن نواره را ندیدند و من در زندان با پدرم یک بار ملاقات داشتم.
راوی: فرزند شهید
ما در اوایل شهادت ایشان جلساتی داشتیم در آن جلسات احکام و حدیث گفته می شد من در آنجا شرکت می کردم چون بچه ی کوچک داشتم شک داشتم بروم به جلسه یا نه و گرما برای بچه ام ضرر دارد یا نه در همین روزها بود یک شب خواب دیدم داداش عباسم نشسته بودند اشاره به من کردند و گفتند که در این جلسات شرکت کن من گفتم چشم من می روم شما چرا نمی آیید ایشان فرمودند شما بروید من هر وقت توانستم به شما سر می زنم.
یک شب دیگر یک خواب دیدم چند وقت قبلش عمل کرده بودم قبل از عمل خودم را امیدوار می کردم و دلداری می دادم که وقتی یک اتفاقی برای من افتاد من یک برادر شهید آن دنیا دارم و تنها نیستم و بعد از عمل که آمده بودم در خانه استراحت می کردم خواب دیدم که همه ی خواهر ها و برادرهایم نشسته بودند داداش حاج شیخ عباس رو به روی ما خواهر ها نشسته بودند یکی از خواهران گفتند داداش می دانید که زهرا عمل کرده گفتند بله می دانم خبر دارم همان روزی که لباس سفیدی پوشیده بود و باز در همان جا نشسته بودیم و فصل زمستان بود و برف و سیل زیاد آمده بود و سه تا از براداران بنده جبهه بودند در همان جا بودیم که یک نفر آمد و نفری 3 گل محمدی به همه ی اعضای خانواده ما داد من در خواب یادم بود که الان زمستان است و برف زیاد آمده و سیل در اطراف رفسنجان آمده و من گفتم این چه فصل سال است که به ما گل محمدی می دهند این گلها را از طرف داداش حاج شیخ عباس شیرازی به ما می دهند و 3 تا از برادرانم که در جبهه بودند خدا خواست و آن 3 را سالم برگرداند و این خودش یکی از عنایات خداوند و شهدا است که به ما داده می شود.
نظر شما