ماجرای شهیدی که دائم روزه می گرفت
دوشنبه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۷ ساعت ۲۲:۵۲
یک روز پرسيدم : « اکبر آقا چرا روزه مي گيري ؟!» گفت : « جيـرهي غذايي چه کسي را بخورم ؟ غذاي جبهه حق مردم است، نمي توانم بخورم .»
نوید شاهد کرمان، "از بهشت زهرا برمي گشتيم . وسط شهر به ترافيک خورديم. صف طويلي از ماشين ها پشت سرهم ايستاده بودند. حرکت به کندي صورت ميگرفت. گاهي چندمتر جلو ميرفتيم و دوباره مجبور به توقف مي شديم . تقريبا بيست دقيقه گذشت. هنوز نتوانسته بوديم بيش از صد مترجلو برويم. اکبر با نگراني به ساعتش و به اطراف نگاه مي کرد. پرسيدم: « چيه ؟! چرا نگراني؟» هنوز پاسخ نداده بود که صداي اذان از گلدسته مسجدي که همان نزديکي ها بود شنيده شد . با شادماني گفت: «مثل اينکه مسجد نزديک است. من رفتم نماز بخوانم.»
در ماشين را باز کرد و بدون توجه به فرياد هاي من که: «اينجا نمي توانم توقف کنم» ، به سوي مسجد دويد . چنان با شتاب رفت که گمان کردم اگر به نماز جماعت نرسد ، دنيا را از او خواهند گرفت.
***وضعيت راهها و جاده هاي مواصلاتي خراب بود و پشتيباني از سنگرها به نحو مطلوبي انجام نمي شد . در چنين اوضاع و احوالي باران به شدت شروع به باريدن کرد و آب از سقف سنگر سرازير شد. براي حفاظت از سنگرها به پلاستيک نياز داشتيم. اکبر تصميم گرفت در آن هواي سرد و باراني کوهستان، فاصلهي 6 کيلـومتـري ميان سنگر و مقر تدارکات را طي کند و پلاستيک بياورد. هيچ يک از ما راضي نبـوديم خودش را به زحمت بيندازد . ميدانستيم که رسيدن به مقـر تدارکات در آن شرايط سخت است . با وجود اين حرکت کرد .
لحظاتي بعد ، باران شديدتر شد . انگار که آسمان سوراخ شده باشد . فقط آب مي ريخت . با اضطراب و نگراني منتظر بازگشت او بوديم. دعا ميکرديم از ادامهي مسير منصرف شود و برگردد ، ولي با شناختي که از او داشتيم ، ميدانستيم که بدون پلاستيک مراجعت نخواهد کرد. هنوز ساعتي نگذشته بود که ازراه رسيد و با خوشحالي پلاستيک ها را وسط سنگر انداخت . بچه ها دست به کار شدند . پلاستيک ها را بين سنگرها تقسيم کردند . همين که براي انداختن پلاستيک روي سقف سنگر رفتيم ، اکبر هم خودش را رساند . گفتم : « تو الان خسته شده اي . کمي استراحت کن .» گفت : « نه .... خسته نيستم . بايد به شما کمک کنم .» بعد از 12 کيلــومتـر کوه پيمايي زير باران ، سرحال و با نشاط بود .
*** يکي از شهـداي جنگ تحميلي را در کرمان تشييع ميکردند . تعداد افراد حاضر در مراسم کمتر از حد انتظارم بود . بعد از خاکسپاري شهيد به اکبر گفتم : « ديدي برادر....... مردم استقبال نکردند ! تعداد کمي به مراسم آمدند .» درسکوت نگاهم کرد . ادامه دادم: « حالا که اينطور است، تو براي چه کسي به جبهه مي روي ؟ کسي قدر شما را نميداند . چرا جان خودت را به خطر مي اندازي ؟» سرش را چند بار تکان داد و با ناراحتي گفت: « مگر نديدي خواهرم ؟! بيشتر از پانصد نفر شرکت کرده بودند . از اين گذشته مردم هنوز آمادگي ندارند . مقام شهيد را درک نميکنند. مگر اين مردم از خون شهيد چه مي دانند ؟ » دستهايش را به سوي آسمان گرفت و در حالي که اشک ميريخت، گفت: « فرشته و ملائک آسمان براي تشييع جنازه آمده بودند . مگـر تـو آنهـا را نديدي ؟! اگر خوب چشمهايت را باز ميکردي ، ميديدي .»
***با توجه به شرايط حاکم بر جبهه هاي جنگ و جابه جايي ها و نقل و انتقالات احتمالي ، معمولا برادران نمي توانستند روزه بگيرند . با وجود اين ، دائماً روزه مي گرفت . يک روز پرسيدم : « اکبر آقا چرا روزه مي گيري ؟!» گفت : « جيـرهي غذايي چه کسي را بخورم ؟ غذاي جبهه حق مردم است، نمي توانم بخورم .»"
منبع: کتاب حماسه سابله
شهید علياكبر محمدحسيني/ سال 1337 در كرمان متولد شد. وی با آغاز جنگ تحميلي عراق عليه ايران، به سومار و جبهههاي جنوب رفت و در عملياتهاي ثامنالائمه و طريقالقدس شركت كرد. وی در تاريخ دوازدهم آذر ماه1360، در زير پل سابله (پل ارتباطی سوسنگرد به بستان) به شهادت رسيد.
نظر شما