خاطراتی از شهيد «حسين نادري»/ اين جا را با خون شهدا گرفتهايم
سهشنبه, ۱۹ تير ۱۳۹۷ ساعت ۰۸:۲۳
حسین با ناراحتي برمي گشت عقب، چند قدم بر مي داشت، نگاهي به پشت سرش مي انداخت و به پهناي صورت اشک مي ريخت .« ما اين جا را با خون شهدا گرفتهايم ، به اين راحـتي نبايد از دست بدهـيم .»
نوید شاهد کرمان، شهيد حسين نادري بيستم فروردين ماه 1347 در شهرستان سيرجان به دنيا آمد. وی در 15 سالگي براي اولين بار به صورت بسيجي به جبهه پا گذاشت و در گردان هاي رزمي سازماندهي شد و سپس وارد سازمان ادوات گرديد . وی به سرعت فرمانده ي گردان ضد زره، جانشين گردان ضد زره، فرمانده گردان ضد زره و جانشين عمليات تيپ ادوات شد و سپس به عنوان فرمانده ي گردان 416 عاشورا لشكر 41 ثارالله انجام خدمت كرد. از حسين نادري كه در سن 18 سالگي به سمت فرماندهي گردان رسيده بود به عنوان جوانترين فرمانده گردان نيروي زميني سپاه ياد مي شود. سرانجام حسين نادري در سن 21 سالگي و در سپيده دم يكشنبه دوم مرداد ماه سال 1367 در عملیات بيت المقدس هفت در منطقه شلمچه به شهادت رسید.
خاطراتی از جوانترین فرمانده دفاع مقدس را با هم مرور می کنیم:
***آتش عراق خيلي زياد بود . دستور عقب نشيني رسيده بود و بچه ها آمده بودند عقب ، ولي حسين حاضر نمي شد برگردد .
يوسف رفت سراغش و گفت : « بيا برويم عقب .»
« نه ... من عقب نمي آيم . ما اين جا را با خون شهدا گرفتهايم و به اين راحتي از دست نخواهيم داد .»
يوسف که ديد حسين به هيچ قيمتي حاضر به برگشتن نيست ، رفت پيش روحاني گردان و از او کمک خواست .
حاج آقا انصاري خودش را به حسين رساند و به خون حاج مهدي زندي نيا قسمش داد تا راضي شد برگردد عقب .
با ناراحتي بر مي گشت عقب . چند قدم بر مي داشت. نگاهي به پشت سرش مي انداخت و به پهناي صورت اشک مي ريخت .
« ما اين جا را با خون شهدا گرفتهايم ، به اين راحـتي نبايد از دست بدهـيم .»
*** به عنوان فرمانده گردان آن قدر سرش شلوغ بود که خيلي از کارهايش را معاونين گردان انجام ميدادند .
موقع آمـوزش نيـروها ، از مربي هاي آمـوزش ديده و با تجـربه استفـاده مي کـرد. بعـد از آمـوزش تازه نـوبـت به خودش مي رسيد .
همه چيز را از اول بررسي ميكرد تا مطمئن شود که نيروها خوب آموزش ديده اند .
ميگفت: «عرق ريختن زياد موقع آموزش باعث مي شود که در صحنهي نبرد خون کمتري ريخته شود .»
***يکي از رزمنـده ها رفـت پيـش حسين تا مـرخصي بگيرد ، ولي حسين موافقـت نمي کرد و مي گفت: «الان نزديک عمليات است و به کسي مرخصي نمي دهم .»
بنده ي خدا خيلي اصرار مي کرد و يک ليست طولاني از مشکلاتش را به حسين مي گفت تا شايد بتواند مرخصي بگيرد.
حسين وقتي ديد نمي تواند قانعش کند که مرخصي نرود، گفت: « همهي بچه هايي که اين جا هستند ، مشکل دارند .
مثلاً خودم که اين جا نشستهام ، خيلي مشکل دارم. خواهرم مريض است . پدرم از کار افتـاده است . برادرم تـوي منطقه است و ... ، ولي مهم تر از همـهي اين کارها ، جبهه است . تکليف ما اين است که الان اين جا باشيم .»
برگزفته از کتاب فرمانده جوان
نظر شما