خاطرات دکتر کرامت یوسفی از دوران دفاع مقدس؛
وسط محوطه ی بیمارستان. یک یخچال وسط محوطه بود، دیدم یک کاسه با مایع قرمز رنگی که در آن بود، در یخچال قرار دارد و روی آن نوشته شده، نیاشامید، خطرناک است. تعجب کردم!
نوید شاهد کرمان، دکتر کرامت یوسفی با شروع جنگ در شهریور سال 1359 از همان روزهای نخست به عنوان داوطلب اضطراری عازم جبهه گردید.
حضور در عملیات های متعدد و درمان مجروحین بسیاری، در کارنامۀ او ثبت است.جراحی 660 فک در عملیات های کربلای 4 و 5 از افتخارات نامبرده می باشد. 
دکتر کرامت یوسفی پس از پایان جنگ تحمیلی، استان کرمان را برای ادامۀ کار و زندگی انتخاب می کند و خدمات ایشان در حادثۀ زلزلۀ بم بر هیچکس پوشیده نیست.

 خاطراتی از دکتر کرامت یوسفی را مرور می کنیم:

 "هوا گرم بود و ما خیلی تشنه می شدیم. یک روز بعد از عمل؛ از بیمارستان خاتم الانبیاء آمدم بیرون و رفتم وسط محوطه ی بیمارستان. یک یخچال وسط محوطه بود.
 درش را باز کردم؛ دیدم یک کاسه با مایع قرمز رنگی که در آن بود، در یخچال قرار دارد و روی آن نوشته شده، نیاشامید، خطرناک است. تعجب کردم!
چون اخلاق آقای پیغمبری را هم می دانستم، احساس کردم کلکی در کار است. با ترس و لرز انگشت کردم توی این مایع قرمز رنگ و سر زبانم زدم، دیدم نه بابا ! شربت آلبالو است . از خدا خواسته، کاسه ی شربت را سر کشیدم، اتفاقاً خنک هم شده بود و خیلی چسبید، بعد از خوردن آن سرحال تر هم شدم. رفتم داخل بیمارستان، دو تا عمل جراحی دیگر انجام دادم و مجدداً آمدم سریخچال دوباره همان کاسه با همان محتویات و نوشته در روی آن، در یخچال بود، دوباره برداشتم و خوردم.

***مسئولیت بیمارستان خاتم را پیرمرد خوشرویی به نام حاج آقا رضایی به عهده داشت. به گفته ی خودشان از مسئولین زندان اوین بودند که در جبهه بعنوان رزمنده، مسئولیت بیمارستان را بعهده داشتند.
وقتی ایشان به دنبال مشغله ی زیاد از آن جا رفتند، آقایی به نام پیغمبری آمدند که بسیار پرجنب و جوش و فعال و پر تحرک و شوخ طبع بود. کارهای عجیب و غریبی می کرد، خیلی بچه ی زرنگ و فعالی بود. لاغر و سیه چرده .
یک روز که خیلی دلم می خواست حمام بروم، رفتم دستشویی و دیدم آقای پیغمبری حوله ای دور خودش پیچیده و آب گرمکن را روشن کرده و منتظر است آب گرم شود و حمام کند، دیدم او همیشه سر به سر ما می گذارد، با خود گفتم حالا من کاری کنم و سر به سر او بگذارم. شروع کردم به ترق و تروق کردن که آقای پیغمبری بیا برو که به وجود شما نیاز است. سریع لنگ را باز کرد و لباس پوشید و رفت . من از لای در می دیدم که چه کار می کند؟ وقتی آمد بیرون گفتم اتاق 7 یا 8 با تو کار دارند. تا او رفت، من پریدم توی حمام و دوش گرفتم. وقتی او برگشت، دید آب سرد شده و فهمید که کلک خورده است.

منبع: کتاب جراحی در خاکریز
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده