تحمل سختی جنگ براي نماز!
جمعه, ۱۶ شهريور ۱۳۹۷ ساعت ۲۲:۴۰
گفتم: « خيلي خسته هستيم، بعداً نماز مي خوانيم، الان وسط عراقي ها هستيم .» با تندي گفت: «مافقط براي نماز خواندن سختي جنگ را تحمل مي کنيم و اکنون همه با هم نماز مي خوانيم.»

***مدت ها از عمليات سومار گذشته بود. يک روز نزد من آمد و گفت: « چند روز مرخصي مي خواهم. بايد به کرمان بروم .» گفتم: « شما مدت زيادي اينجا مانده اي، حتماً خسته شدهاي. من هم حرفي ندارم. مي توانيد برويد.»گفت: « موضوع خستگي نيست. کارهاي ديگري دارم .» مرخصي گرفت و رفت. چند روز بعد برگشت.
با خوشحالي گفتم :« چه زود برگشتي ؟! کارهايت تمام شد؟» گفت: «حاج آقا ........ من دفعهي قبل از طرف سپاه اعزام شده بودم و احساس مي کردم بر حسب وظيفه آمده ام و اين برايم عذاب آور بود. لذا به کرمان رفتم. با سپاه تسويه حساب کردم و حالا آزاد آزاد هستم و به ميل و اختيار خودم آمده ام .» سکوت کرد و سپس ادامه داد: « مي خواهم حضورم در جبهه براي خدا باشد ، نه به خاطر انجام وظيفه .»
***درگيري روي تپه ادامه داشت. عراقي ها از آن بالا به راحتي پائين تپه را مي زدند. يکي از برادران تير خورد و روي زمين افتاد. پشت يک تخته سنگ بزرگ پناه گرفته بوديم و برادر مجروح را که آهسته ناله ميکرد، تماشا مي کرديم. از دست ما کاري ساخته نبود. اکبر با نگراني به مجروح و به سنگرهاي دشمن برفراز تپه نگاهي انداخت و گفت : « ممکن است دوباره تير بخورد، بايد او را به عقب بياوريم.»
گفتم: « امکان ندارد، عراقي ها بر ما مسلط هستند و اگر حرکت کنيم، تيراندازي مي کنند .» با ناراحتي و اندوه پرسيد: « يعني هيچ کاري نبايد بکنيم تا برادرمان جلوي چشممان شهيد شود؟ » و بدون اينکه منتظر پاسخ باشد، از پشت سنگ بيرون آمد و به سوي مجروح دويد و در همان حال فرياد زد:« شليک کنيد .......شليک کنيد ........» سنگرهاي عراقي را نشانه رفتيم .عراقي ها هم به سوي اکبر آتش گشودند . بدون توجه به تيرهايي که اطرافش به زمين مي خورد ، خودش را به مجروح رساند . اورا به دوش کشيد و پشت تخته سنگ برگشت .
نظر شما