خجالت مي‌کشيدم به‌عنوان يک مسئول بگويم مي‌خواهم بخوابم. رو کردم به حميدرضا و گفتم: حميدرضا! برويم؟
نوید شاهد کرمان، "هوا خيلي گرم بود و من هم خيلي خسته بودم. بعد از ناهار مي‌خواستم بخوابم و استراحت کنم، تا اين‌که به هور بروم. 
 خجالت مي‌کشيدم به‌عنوان يک مسئول بگويم مي‌خواهم بخوابم. رو کردم به حميدرضا و گفتم: حميدرضا! برويم؟ 
گويي فکرم را خوانده باشد، گفت: آقامرتضي! خوابم مي‌‌آید؛ مي‌شود يک چرتي بزنيم، يک ساعت ديگر برويم؟ 
ازخدا خواسته، قبول کردم. همين‌که آمدم بخوابم، از سنگر رفت بيرون. چند دقيقه بعد که برنگشت، رفتم دنبالش. بيرون سنگر، روي سنگ‌هاي داغ خوابيده بود. خيلي تعجّب کردم. گفتم: چرا اين‌جا خوابيده‌اي؟ چرا نيامدي توي سنگر؟
به خودش اشاره کرد و گفت: خوابش مي‌‌آید. بهش مي‌گویم بيا برويم هور، اما مي‌گوید من خوابم مي‌‌آید. من هم بهش گفتم، اشکال ندارد، بگير بخواب؛ اما توي آفتاب...
همين‌طور با خودش صحبت مي‌کرد، مي‌خنديد و مي‌گفت: حالا که نمي‌آيي هور و مي‌‌خواهي بخوابي، باشد، بخواب؛ اما توي آفتاب، نه توي سايه."

راوی: همرزم شهید
عکس نوشت/ درسی که شهید «حمید رضا جعفر زاده» به فرمانده اش داد
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده