خاطرات خودنوشت شهید حبیب الله نمازیان(2)/ انفجار بمب در میدان توپخانه
چهارشنبه, ۲۵ مهر ۱۳۹۷ ساعت ۱۷:۱۶
دیروز عصر رفته بودم بلیط برای مادرم و پدرم برای مشهد بگیرم، یک بمب در پشت میدان توپخانه جلوی دادگستری منفجر شد. من وقتی امروز صبح محل حادثه را دیدم خیلی ناراحت شدم. مگر این مردم بیگناه چه کرده اند که این منافقان کوردل چنین می کنند مرگ بر منافق.
نوید شاهد کرمان، امير سرتيپ شهيد خلبان حبيب الله نمازيان در اول خرداد ماه 1343 در كرمان ديده به جهان گشود. وی اول خرداد 1378 در یکی از رزمایش های ارتش جمهوری اسلامی ایران که به مناسبت سالروز آزادی خرمشهر در منطقه عمومی دارنگون شیراز در اثر سانحه هوایی بالگرد جنگنده 209 (کبرا) به اتفاق کمک خلبانش شهید علی اکبر اسماعیل زاده به درجه رفیع شهادت نائل گردید.
قسمت دوم خاطرات خودنوشت شهید نمازیان را در چند قسمت با هم مرور می کنیم:
پنجشنبه 24 تیرماه 1361
امروز صبح برای معاینه اعصاب و روان به مرکز پزشکی رفتیم که بعد از معاینه گفتند بعداَ نتیجه کلی را اعلام میکنند.
***چهارشنبه 20 مرداد 1361
امروز که روزنامه جمهوری اسلامی را خریدم در آن اسامی قبول شدگان دوره پنجم را نوشته بود که اسم من هم جزء آنها بود. در روزنامه نوشته بود که باید خودمان را روز شنبه سیام مرداد ماه به دانشکده افسری معرفی کنیم. وقتی به خانه رسیدم مادرم داشت نان می پخت. وقتی خبر قبولیام را به او دادم خیلی خوشحال شد و گفت: پسرم انشاءالله بتوانی به خوبی این مسئولیت را انجام دهی. سخنی که مرا تحت تاثیر قرار داد این بود که گفت: پسرم نیت کن قربت الی الله، در این راه قدم برداری و همیشه به یاد خدا و برای خدا کار کن و به هیچکس چشم داشتی نداشته باش. بعد از بوسیدن مادرم گفتم: انشاءالله که در این راه که ساختن ارتش طاغوتی و رساندن آن به ارتش اسلام، ارتشی که امام گفت این ارتش اسلام است و باید ساخته شود، موفق باشم.
***شنبه 30 مردادماه 1361
امروز صبح به تهران رسیدم و به دانشکده رفتم ما را به سالن ورزش بردند و در آنجا سروان حسینی صحبت کرد. گفتند کسانی که می خواهند از خوابگاه استفاده کنند اسامیشان را بنویسند که نوشتم و الان هم در خانه زهرا خانم میباشم.
***یکشنبه 31 مردادماه 1361
امروز به دانشکده و به سالن آمفی تئاتر رفتم. در آنجا سرهنگ صالحی جانشین فرمانده دانشکده افسری سخنرانی کرد و هیئت علمی را معرفی کردند و گفتند بچه ها باید از فردا به کلاس بروند. ما بچه های شهرستانی خیلی اصرار کردیم و من چونکه خواهرم در روز جمعه عروس می شد خیلی اصرار کردم و بالاخره تا روز جمعه به ما مرخصی دادند و من از همان جا به ترمینال رفتم و بلیط خریدم و الان هم در اتوبوس دارم به طرف کرمان می روم، به امید روز پیروزی حق بر باطل.
***پنجشنبه 4 شهریورماه 1361
امروز عروسی پوران بود و خیلی خوش گذشت البته برادرم به کرمان نیامد چون گفته است ماموریت دارد.
***جمعه 5 شهریورماه 1361
امروز از کرمان به تهران حرکت کردم که در گاراژ، مادرم، بابا و دامادمان احمد بودند.
***شنبه 6 شهریورماه 1361
امروز به تهران رسیدم و رفتم در مرکز آموزش زبانهای خارجه که خوابگاهمان است، من یک تخت در آسایشگاه شماره 5 گرفته ام و در آنجا می خوابم.
***دوشنبه 8 شهریورماه 1361
امروز دوشنبه با یکی از بچه های کرمان به نام زنگی آبادی آشنا شدم البته امروز من با بچه های سیرجان به نام های توسک، شاهبداغی، ناظری آشنا شدم محیط اینجا یعنی محیط مرکز آموزش زبان خوب است. البته چون بچه ها با هم آشنایی لازم را ندارند یک کم محیط اینجا برایم غریبه است و من احساس غربت می کنم البته بعد از آشنایی با هم این مشکل بر طرف می شود. انشاءالله که خداوند همیشه ما را در پرتوی عنایت خاصه خود داشته و داشته باشد به امید پیروزی رزمندگان اسلام بر کفر.
***یکشنبه 14 شهریورماه 1361
امروز به کرمان تلفن زدم که پدر و مادر و برادر و دامادمان احمد با من صحبت کردند و پدرم گفت می خواهند چهارشنبه به تهران بیایند و از آنجا به مشهد بروند.
***دوشنبه 15 شهریورماه 1361
دیروز عصر رفته بودم بلیط برای مادرم و پدرم برای مشهد بگیرم یک بمب در پشت میدان توپخانه جلوی دادگستری منفجر شد. من وقتی امروز صبح محل حادثه را دیدم خیلی ناراحت شدم. مگر این مردم بیگناه چه کرده اند که این منافقان کوردل چنین می کنند مرگ بر منافق، دیشب در ترمینال خوابیدم تا امروز بلیط گیرم آمد.
ادامه دارد....
نظر شما