کعبه ی من جبهه است!
جمعه, ۱۸ آبان ۱۳۹۷ ساعت ۲۱:۴۶
لباس بسيجي من مثل همان لباس احرامي است که تو برتن مي کني و به مکه مي روي. تيري که از سلاح من به سوي دشمن شليک مي شود، مثل سنگي است که تو در منا به شيطان مي زني . همانطور که تو با عشق و علاقه به طواف کعبه مي روي، من هم با همان عشق به جبهه آمده ام. کعبه ي تو آن جاست، کعبه ي من اينجاست.
نوید شاهد کرمان، باران به شدت مي باريد. خاک نرم خوزستان در مدت اندکي به گل چسبنده اي تبديل شد. در همان حال ، حسيـن کفش ها را بيـرون آورده بـود و بـا پـاي بـرهنه ايـن طـرف و آن طرف ميرفت. پرسيدم: «چرا کفش هايت را در آورده اي؟» گفت: «انسان روز محشر با پاي برهنه محشور مي شود. خواستم يک امتحاني بکنم.»
راوی: مهدي درخشان
***بعد از يکي از عمليات ها، تعداد زيادي شهيد را در شهر کرمان تشييع ميکردند. گفتم: «با اين همه شهيد، هنوز هم فکر ميکني در اين جنگ پيروز ميشويم.» نگاه تند و غضب آلودي کرد و گفت: «از شما بعيد است. ما حضور حضرت مهدي (عج) را در جبههها مي بينيم. نبايد شک کنيم. شهدا خودشان شهادت را انتخاب کرده اند.»
راوی: منصور ايرانمنش
***حسين به تعلقات دنيايي دلبستگي نداشت. اگر كسي از لباس، انگشتر، تسبيح يا كلاهش تعريف مي كرد، فوراً و بدون درنگ و با اصرار آن را به او مي داد يك روز سرد زمستاني كلاه بافتني قشنگي به سر داشت. پدر شهيد محمدرضا كياني از راه رسيد و بعد از سلام و احوالپرسي گفت: «به به ... عجب كلاه قشنگي!» فوراً كلاه را از سر برداشت و روي سر پدر شهيد گذاشت. حاج آقا كياني كلاه را قبول نمي كرد، ولي حسين هم دست بردار نبود و گفت «اين كلاه به سر شما بهتر مي آيد. با اصرار كلاه را تقديم ايشان كرد.
راوی: امين شفيعي
***حاج آقا و مادرم قصد داشتند به مکه مشرف شوند. بچه ها تنها و بيسرپرست بودند. براي حسين پيغام دادند:« ما به مکه مي رويم و بچه ها تنها هستند. خودت را از جبهه برسان و بچه ها را سرپرستي کن تا برگرديم.» کمي بعد پاسخ حسين طي نامه اي رسيد. نوشته بود:«..... لباس بسيجي من مثل همان لباس احرامي است که تو برتن مي کني و به مکه مي روي. تيري که از سلاح من به سوي دشمن شليک مي شود، مثل سنگي است که تو در منا به شيطان مي زني . همانطور که تو با عشق و علاقه به طواف کعبه مي روي، من هم با همان عشق به جبهه آمده ام. کعبه ي تو آن جاست، کعبه ي من اينجاست .»
راوی: خواهرشهيد خزاعي
برگزفته از کتاب زنجیرها
شهید غلامحسین خزاعی در 20 اردیبهشت سال 1345 در شهرستان راور متولد شد. در تابستان 1260 برای نخستینبار به جبهه رفت. نماز و مناجات و اشكهای حسین را هنوز، همسنگرانش به خاطر دارند. غلامحسین خزاعی، بهمن ماه سال 1362، تحصیلات متوسطه را رها كرد و روح بیقرار عاشقاش را برای همیشه به جبهه برد و سرانجام در عملیات والفجر 8 به شهادت رسید.
نظر شما