شهیدی که اراده خداوند را نشان داد/ شهید «نصرالله شیخ بهایی»
چهارشنبه, ۰۷ آذر ۱۳۹۷ ساعت ۲۱:۱۷
گفتم: آمدم بالای سرت،چشمانت را باز کردی، در حالی که جان در بدنت نبود. گفت: میخواستم اراده ی خداوند را به شما نشان بدهم که میفرماید،شهید زنده است.
نوید شاهد کرمان، شهید «نصرالله شیخ بهایی» در سال 1336 در خانوادهای مذهبی به دنیا آمد. وی پس از انقلاب در تظاهرات ضد رژیم شرکت میکرد، با شروع جنگ تحمیلی چندین مرحله به ماموریت رفت و در عملیات بیتالمقدس به عنوان فرماندۀ گردان انجام وظیفه کرد.
وی در عملیات رمضان مجروح گردید و با این حال حضور در جبهه را وظیفۀ اصلی خود میدانست. او در عملیات خیبر و در جزیرۀ مجنون شیمیایی شد و سرانجام در عملیات کربلای 5 در حین بازگشت بر اثر بمباران هوایی از ناحیه سر مجروح گردید و به حالت کما رفت و چندی بعد به فیض شهادت نائل آمد.
خاطراتی از شهید «نصرالله شیخ بهایی» را با هم مرور می کنیم:
***یک بار شعری درباره ی حضرت علی علیه السلام روی کاغذ نوشته بود. نصرالله آن را دید، خواند و به دوستش گفت: خدا توفیق بدهد. دوستش گفت: من این را از توی یک کتاب پیدا کرده و نوشته ام. نصرالله میگوید: مهم نیست از کجا نوشته ای، همین که به نوشتن این طور شعری علاقمندی، خوب است خدا توفیق بدهد.
***با اوج گیری انقلاب اسلامی، نصرالله به خیل یاران خمینی (ره) پیوست. در حادثه آتش سوزی مسجد جامع بدست عمال رژیم پهلوی مورد ضرب و شتم قرار گرفت. تا مدتها آثار این جراحتها در بدنش مشهود بود. او سراپا، گوش به فرمان امام بود.
***سال های اول بعد از پیروزی،به خاطر مسائلی که ضد انقلاب داخلی ایجاد میکرد، جو ناامنی حاصل شده بود و مثلاً منافقین به بچه های سپاه که با لباس فرم تردد میکردند،حمله میکردند و آنها را به شهادت میرسانند. نصرالله که به سپاه پیوسته بود، میگفت: سپاه باید معرفی شود، روحانی با لباس روحانی اش و پاسدار با لباس سپاهی اش باید در جامعه حضور داشته باشد. هیچ کس او را در سطح جامعه، بدون لباس سپاه ندید.
***هرکس او را به صفتی میشناخت،یکی میگفت: همان که اذان میگوید، یکی میگفت: همان که امر به معروف و نهی از منکر میکند، دیگری میگفت: همان که نوحه میخواند.
***برای جلوگیری از اسراف خیلی حساسیت نشان میداد. گاهی بعضیها وسط نان را میخوردند و دور آن را کنار میگذاشتند، نصرالله آن ها را جمع میکرد و خودش استفاده میکرد.
***وقتی به نماز جمعه میرفت، کفش هایش را واکس میزد.لباس هایش را اتو میکرد. عطر میزد و تمیز و مرتب در ضیافت الهی نماز جمعه حاضر میشد.
***دخترم مریض شده بود.او را با همسرم نصرالله به دکتر بردیم.دکتر گفت: دخترتان از دوری شما بیمار شده است. مدتی به جبهه نروید. نصرالله گفت: من دخترم را به حضرت زینب سلام الله سپرده ام.مجدداً به جبهه رفت. همان شب خواب دیدم حضرت زینب به منزلمان آمد. در عالم خواب، شربتی برای دخترم تهیه کردم و به او دادم. صبح که از خواب بیدار شد، هیچ اثری از بیماری در او نبود.
***همیشه میگفت: میترسم جنگ تمام شود و من هنوز زنده باشم. یعنی این در رحمت الهی که باز است و ما میتوانیم استفاده کنیم و به شهادت برسیم، بسته شود و ما بهره ای نبرده باشیم.
بعد از شهادتش یک بار او را در خواب دیدم و گفتم: میگویند شهید هفتاد نفر را شفاعت میکند. آیا مرا شفاعت میکنی؟ گفت: خدا مو را از ماست میکشد، مواظب اعمال و رفتارتان باشید. حساب خیلی سخت است.
***زمانی که جنازه ی او را آماده میکردند، فرزندم رسول پدرش را شناخت و فریاد کشید، دیدم سر شهید قدری چرخید به اندازه ای که انگار بخواهد رسول را ببیند و چشمانش باز شد.
تعجب همه را فرا گرفت. دوربینها شروع به عکسبرداری کردند. همان شب او را در خواب دیدم، گفتم: آمدم بالای سرت،چشمانت را باز کردی، در حالی که جان در بدنت نبود. گفت: میخواستم اراده ی خداوند را به شما نشان بدهم که میفرماید،شهید زنده است.
راوی خاطرات: همسر شهید
نظر شما