شب به یاد ماندنی
پنجشنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۷ ساعت ۲۳:۰۱
آن شب، شب بسیار سختی بود. این طرف هم نیروهای کمین خودی بودند. این مسیری که رودخانه ما را برده بود،می بایست برگردیم تا به محل نیروهای خودمان برسیم. باز هم تا نزدیک صبح ما توی آب آمدیم تا رسیدیم به نیروهای خودمان.
به گزارش نوید شاهد از کرمان، عملیات والفجر 8 در پیش بود.شب ها با لباس غواصی می رفتیم توی اروند و مراحل مختلف جذر و مد آب را برای عبور، بررسی می کردیم. شب اوّل برای اوّلین مرتبه با جذر کامل از آب عبور کردیم. وقتی به ساحل دشمن رسیدیم، متوجه شدیم حدودا 4 کیلومتر از نقطۀ فرضی جلوتر رفته ایم و نزدیک بود وارد خلیج بشویم.
آن شب، شب بسیار سختی بود. این طرف هم نیروهای کمین خودی بودند. این مسیری که رودخانه ما را برده بود،می بایست برگردیم تا به محل نیروهای خودمان برسیم. باز هم تا نزدیک صبح ما توی آب آمدیم تا رسیدیم به نیروهای خودمان. همین طور شناسایی ادامه داشت. شب های مختلف رفتیم تا تجربه کسب کردیم که بهترین موفقیت اوّل مد است. خلاصه شب های متمادی رفتیم و موانع دشمن را شناسایی کردیم. ردیف هایی که خورشیدی گذاشته بودند از این ها رد شدیم تا زیر پای دشمن هم رفتیم بعد معبرمان را مشخص کردیم.
هنگام شناسایی می بایست خیلی با احتیاط عمل می کردیم که معبر لو نرود چون به عملیات لطمه می زد. صدای عراقی ها را می شنیدیم. تا زیر پایشان می رفتیم ولی خیلی با احتیاط می رفتیم که خدای نکرده، معبرمان لو نرود. بحمد الله معبرمان هم لو نرفت تا شب عملیات که واقعا شب پرخاطره ای بود و هیچ موقع من آن شب را از یاد نمی برم. این دو ماهی که ما شناسایی می رفتیم، اروند خیلی آرام بود. حتّی کوچکترین موجی هم نداشت. ولی شب عملیات، اصلا شب عجیبی بود. هوا ابری بود.
اروند هم خیلی خروشان بود. موج می آمد به ارتفاع 2متر. بچّه ها با اسلحه و تجهیزات بودند. من جلوی ستون راه افتادم. بچّه ها یک طناب داشتند. جلوی هر ستون سه نفر از برادران شناسایی حرکت می کردند. یک تکه راه که می رفتیم از بس موج می آمد، بچّه ها با اسلحه و تجهیزات، زیرِ آب می رفتند. اصلاً وسط آب یا حسین می گفتند. یا زهرا می گفتند. خیلی صحنۀ عجیب و معنوی بود.
در اثر آن موج هایی که توی آب بود، طناب ول شد از دست بچّه ها. من گفتم دست های همدیگر را بگیرند. خلاصه خیلی با سختی و مشقت با یا زهرا یا زهرا ،حرکت می کردیم. آن شب حضرت فاطمه زهرا(س) واقعاً یاوری کرد بچّه ها را تا به آن طرف آب رسیدیم. به ساحل رسیدیم. بچّه ها طبق آموزش هایی که دیده و توجیهاتی که شده بودند، به وظیفه شان عمل کردند. بچّه های تخریب را هم من خودم هدایت کردم که شروع کردند و مو انع را کنار زدند.
مین های منوری که برای 8 پری ها گذاشته بودند خنثی کردند. معبر را باز و نیروهای غوِّاص را راهنمایی کردند و درگیری شروع شد. یکی از برادران گردان ویژه به نام صغیرا واقعا آن شب رشادت به خرج داد. تا زیر سنگر دشمن رفت. حتّی درگیر شده بود. جنگ تن به تن رخ داده و عراقی با سر نیزه او را شهید کرده بود. بچّه ها ریختند روی خطِّ عراقی ها و خط راحت سقوط کرد. دشمن سر در گم شده بود و به آن صورت مقاومتی نتوانست از خود نشان بدهد.
بلافاصله بعد از درگیری و شکستن خط، نیروهای گردان های بعدی که قرار بود بیایند ادامه عملیات بدهند، با قایق ها رسیدند. یکی از وظایف مهم بچّه ها ی تخریب این بود که با چراغ قوه به آن ها علامت بدهند که بچّه ها این کار را کردند. با قایق می رفتند جلوی معبر، نیرو ها را پیاده و بچّه هایی را که در طول مسیر بودند، راهنمایی می کردند و از معبر عبور می دادند. بچّه ها همین طور تا صبح معبر را گشاد و باز کردند برای تدارکاتی که فردا می رسید.
قبل از عملیات، ما هر شب که برای شناسایی می رفتیم، فقط سر نیزه همراهمان بود. آن شب با اسلحه و تجهیزات و آر.پی.چی، بچّه ها واقعا همّت نشان دادند. واقعا خدا کمک کرد بچّه ها آن شب توانستند به راحتّی از اروند خروشان عبور کنند و دشمن را شکست بدهند. آن شب در معبر، الحمد لله کارها به خوبی پیش رفت. به مسئله خاصی برخورد نکردیم. توی معبر وسطی یکی از بچّه های خوبِ تخریب، می گفت: ما در حال باز کردن موانع بودیم.
عراقی ها داشتند توی موانع کار می کردند، بچّه ها خوابیده بودند روی زمین، عراقی ها از روی این ها رد شده بودند. یکی از بچّه ها به نام مصیب دهقانی که بچّۀ جزیرۀ هرمز بود،واقعا شیر بود، او بند پوتین یکی از نیروهای عراقی که بالای سرش ایستاده و به سربازان دستور می داده، باز کرده بود.خیلی دل و جرأت داشت.
بچّه ها آیه «وجعلنا» خوانده بودند. عراقی ها اصلا متوجه حضور بچّه ها نشده بودند. یک خاطره خیلی جالبی دارم از یکی از برادران که می گفت: برای پاکسازی یک سنگر رفتیم. لحظه ای که آمدم نارنجک بیندازم توی سنگر عراقی ها، یکی از آن ها از سنگر آمد بیرون. پشت خطِّ عراقی ها هم جوی و نهر آب بود که وقتی آب می آمد بالا، اینها پر از آب مـی شـدند.
عراقی دست زد توی سینۀ من، از عقب افتادم توی جوی آب. پایم را گرفت و آورد بالا گذاشت زیر بغل هایش. سرم می رفت زیر آب. نفسم را حبس می کردم تا وقتی که به زور سرم را می آوردم بالا و دوباره نفس می گرفتم و دوباره می رفتم زیر آب. دیدم دارم خفه می شوم وهیچ کاری نمی توانم بکنم. یک دفعه یادم آمد که اسلحه ای که به دوشم است آماده و از ضامن خارج است. همان طور که عراقی من را زیر آب نگه داشته بود، سر اسلحه را آوردم رو به عراقی، دست گذاشتم روی ماشه. یک وقت دیدم پاهایم شل شد. بلند شدم دیدم عراقی افتاده روی زمین و کشته شده است.
راوی:محّمد باقریان اعزامی از رفسنجان
منبع: شمیم عشق
نظر شما