لحظاتی با فاطمه حوایی مادر شهید «سیدحسن موسوی»؛
مادر شهید «سیدحسن موسوی» می گوید: با راهیان نور رفته بودیم دیدن محل شهادت پسرم، گفتم خدایا، می شود همین جا شعری بگویم که گفتم و نوشتم و شب در جمع خانواده های شهدا خواندم.
به گزارش نوید شاهد از کرمان، یکی از زیبایی های دفاع مقدس، مادران شهیدان هستند. مادرانی که هنوز شناخته نشده اند؛ خودم همین چند روز پیش با یکی از ایشان آشنا شدم. عصر روز جمعه دو هفته قبل در یک خانه کوچک و با صفا در محله ی آیت ا… بروجردی سیرجان چشمم تو چشم مادر شهیدی افتاد که قلب و دلش را به الطاف الهی گره زده است. سال های سال. بعد از شهادت پسر هجده ساله اش.

خانه ی مادر شهید بی شباهت به یک حسینیه نیست، از در و دیوارش انوار ایمانی و تبرک نام خداوند متعال و ائمه اطهار می تراود و به دیده ها روشنی می بخشد. 

در اتاقی که چند تا عکس از فرزند شهید گذاشته شده، می نشینیم و مادر شهید با خوشرویی از خودش، پسرش، زندگی اش و چیزهای دیگر برایمان صحبت می کند.

خدایا، می شود همین جا شعری بگویم؟

فاطمه حوایی مادر شهید سیدحسن موسوی، می گوید: پنج تا فرزند، قد و نیم قد، چهار تا دختر و یک پسر داشتم که شوهرم توی یک تصادف جان باخت و رفت به رحمت خدا. سال ۵۷ . هنوز انقلاب پیروز نشده بود، خیلی مرد خوبی بود. انقلابی بود، راهپیمایی می رفت. با فوت همسرم خیلی تنها شدم. دلخوشی ام بچه ها بودند که می بایست کار کنم و بزرگشان کنم. دلخوشی ام تنها پسرم بود که می گفتم بزرگ می شود و کمک حالم هست. عصای دستم می شود. 

سیدحسن عین پدرش خوب بود. خیلی به من کمک می کرد با اینکه خیلی سنی نداشت، مواظب خواهرهایش بود. 

تا اینجای قصه تقدیر الهی برای زن جوان چنین رقم می خورد که بچه های یتیمش را با عزت نفس بزرگ کند. سی و یک شهریور سال ۵۹ جنگ در مرزهای کشور شروع می شود، خبرش به همه جا می رسد؛ فاطمه خانم که برای پسرش نقشه ها کشیده و شاید هر روز به این فکر می کند که خدا کند سیدحسن از سربازی معاف شود که حتماً می شود، گرفتار عشق ناخواسته پسرش می شود؛ تقصیر خودش هست، او پسرش را اینجور بزرگ کرده، مگر مردم دیگر می گذارند به همین راحتی بچه هایشان به این راه ها قدم بگذارند. حالا چه کند با این عشق و با این پسر و با دل خودش.

یکی بهش می گوید برو جلو بسیج بگو خودم را آتش می زنم اگر پسرم را ببرید جبهه… عشق شعله ور پسر فاطمه، جبهه است. شب و روز ندارد. عاشق شده است. بدجوری. عاشق شهادت. مادر تنها، خواهرها. چهار تا. نه. فایده ندارد. راه خدا و پیغمبر و امامان را رفتن همین هزینه ها را هم دارد. روضه خوانی، عاشورا و سینه زنی و « یا حسین» (ع) گفتن این آخر و عاقبت را دارد.

 نه پسرت آرامش دارد و نه قلب خودت می تواند عشق به ولایت را پشت عشق به فرزند و قد و بالای رعنایش و محاسن ریز و نرمی که تازه تو صورتش جوانه زده، قایم کند، گم کند، و به روی خودش نیاورد. 

پسر متولد سال ۴۴ در هجده سالگی به جبهه می رود و در آخرین روزهای سال ۶۲ در عملیات خیبر، در اوج جوانی، داوطلب معبر گشایی می شود و در چشم به هم زدنی ، ملائک هم عاشقش می شوند و بال و پرش می دهند و سیدحسن مثل هزار سیدحسن دیگر می شود نوداماد حوری های بهشتی.

فاطمه حوایی پنج سال بعد از فوت همسر، دوباره عزادار می شود. برای پسرش. دل داغدارش را هیچ جوری نمی تواند آرامش ببخشد، همان ها که سرکوفتش می زدند : چطور راضی می شوی تنها پسرت برود جبهه، دو چشم داشتند و دو تا دیگر قرض گرفتند که ببینند چطور مادر از خود گذشته تحمل فراق پسر را می کند، که تحمل کرد، خوب خوب هم تحمل کرد، مثل همه ی مادرهای آن روزها، او دریغ از یک ناشکری یا بی تابی، دل داغده اش را سپرد به خدا و صبر خواست و صبر خواست. اشک ریخت اما در خفا، نالید اما فقط در تاریکی شب و در پیشگاه قادر متعال، تا اینکه خدا پاداش استقامتش را داد و مزدش این شد: خواب بودم یا نبودم احساس می کردم حرف هایی، صحبت هایی ، دردل هایی شبیه آنچه احساس خودم هست، می آید توی ذهنم که انگار بهم می گفتند این ها را بنویس.

فاطمه حوایی فقط سواد قرآنی داشته است. فقط قرآن خواندن مکتب خانه ای. خواندن و نوشتن رسمی و مدرسه ای اصلاً یاد نداشته است چه رسد به شعر گفتن و آن ها روی کاغذ نوشتن: هر وقت می خوابیدم کاغذ و قلم می گذاشتم بالای سرم تا اگر شعری به ذهنم رسید آن را فوراً بنویسم.

مادر شهید دفتری دارد پر از حرف های منظم، شعرهای الهامی، دردل های ناگفتنی و گفتنی.
تازه متوجه نوشته هایی شدم که بر در و دیوار اتاق چسبانده شده بود. شعرها می شوند مونس مادر و استقامتش روز به روز بیشتر می شود. می گوید: با راهیان نور رفته بودیم دیدن محل شهادت پسرم، گفتم خدایا، می شود همین جا شعری بگویم که گفتم و نوشتم و شب در جمع خانواده های شهدا خواندم. 

می پرسم حالا هر چه بگویند  می توانید بنویسید که می گوید: بله، به لطف خدا.
غروب می شود و ما دلمان نمی آید خانه ی شهید را ترک کنیم که باید ترک کنیم. بغض راه گلویم را بیرون از خانه می گذارم آب شود، دلم نمی خواهد تصویر مادری صبور، محکم و استوار که رابطه اش با خدا آنقدر زیاد و کامل و عطرانگیز است که همه ی حرف هایش توصیه به توکل به خداست، پشت پرده ای از اشک تار و لرزان شود. 

گزارش از  «صدیقه انجم شعاع»

شهید «سید حسن موسوي سعادت‌آبادي»، دهم ‌‌آذر 1344، در روستاي ‌‌سعادت‌آباد ‌از توابع ‌شهرستان ‌‌سيرجان به دنيا آمد. دانش‌آموز سال دوم متوسطه بود، به عنوان بسيجي در جبهه‌ حضور يافت. بيست‌و‌چهارم اسفند 1362، در جزيره- مجنون بر اثر اصابت تركش به پا، شهيد شد. مزار وي در گلزار شهداي سيرجان واقع است.

پایان پیام/
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده