روده هایی در پلاستیک!
سهشنبه, ۲۷ فروردين ۱۳۹۸ ساعت ۲۳:۱۲
محمود هنوز جراحتش خوب نشده بود . او با این وضع به جبهه برگشته بود و آنجا روبروی من ایستاده بود و مثل همیشه تبسم می کرد . از خودم پرسیدم: مگر از جنس بشر نیست ؟
به گزارش نوید شاهد از کرمان، شهید «محمود پایدار» سوم اسفند 1341، در روستاي پشت كوه دوساري از توابع شهرستان جيرفت متولد شد. تا پايان مقطع متوسطه در رشته تجربي درس خواند و ديپلم گرفت. پاسدار بود، با سمت فرمانده گردان 419 لشكر 41 ثارالله در جبهه حضور يافت. بيست و دوم اسفند 1362 در جزيره مجنون عراق بر اثر اصابت تركش به سر، شهيد شد. تاكنون اثري از پيكرش به دست نيامده است.
خاطراتی پیرامون شهید «محمود پایدار» را با هم مرور می کنیم:
سردار سلیمانی تا مرا دید ، تبسم کرد و گفت :خوب انصاری فر،دوستت هم که برگشته است .
با تعجب پرسیدم : دوستم ؟ منظورتان کیست ؟
سردار سلیمانی با همان تبسم که هنوز بر لب داشت ، جواب داد : معلوم است چه کسی را می گویم ، محمود پایدار به منطقه برگشته است .
با ناباوری پرسیدم : مگر می شود ؟ او با آن جراحتش ، با آن زخم عمیقی که داشت ؟ چرا ؟
مگر توی منطقه چکار داشته که برگشته است ؟
و سردار سلیمانی پاسخ داد: برگشته تا همراه ما در عملیات شرکت کند . تنها برنگشته ، با نیروهایی تازه نفس از کرمان آمده و می خواهد دوباره گردان را راه بیندازد . شما هم به ایشان ملحق شوید .
هنوز گیج بودم . شهید مشایخی دست مرا گرفت و به دیدن شهید پایدار برد، خودش بود .
با دیدن من از جایش بلند شد و به طرفم آمد . چقدر ضعیف شده بود ! چقدر رنگ پریده شده بود ! نمی توانستم تأثرم را پنهان کنم. جلو رفتم و صورتش را بوسیدم. یکدفعه متوجه پلاستیکی شدم کـه به بدنش بسته بود . هرگز نمی توانم آن منظره را فراموش کنم . روده هایش بود . هنوز جراحتش خوب نشده بود . او با این وضع به جبهه برگشته بود و آنجا روبروی من ایستاده بود و مثل همیشه تبسم می کرد . از خودم پرسیدم: مگر از جنس بشر نیست ؟
با ناراحتی سرزنشش کردم و گفتم : آخر این چه کاری است که شما کرده اید؟ چرا در بیمارستان نماندید تا بهبودی کامل پیدا کنید ؟ اگر شما برای جسمتان ارزشی قائل نیستید ، فکر کسانی را بکنید که امید شان به شماست و تحمل نبودن شما را ندارند .
شهید پایدار گفت : من برای همانها به اینجا برگشته ام .
خواستم باز هم با او صحبت کنم ولی مانع شد و گفت : من به اراده خود به اینجا آمده ام . تصمیمم را هم گرفته ام . حاضر نیستم در حالی که عملیاتی بزرگ در پیش است ، روی تخت بیمارستان بمانم و هیچ قدمی بر ندارم و هیچ تلاشی نکنم . حالا می خواهم بدانم که باز هم مثل قبل کمکم می کنید تا نیروهای گردان را دور هم جمع کنیم و آنها را سازماندهی کنیم؟”
مگر می شد خواسته او را نپذیرفت . اگر چه اصلاً راضی به این کار نبودم ولی کمکش کردم . چطور می توانستم او را به این حال بیینم و بی تفاوت باشم ؟ هرچند که او ابراز نمی کرد ولی می دانستم که درد و رنج لحظه ای او را راحت نمی گذارد .
بالاخره با کمک رزمندگان و دوستان دیگر ، گردان را آماده کردیم . این بار گردان ما ، خط شکن نبود و باید گردانهای دیگر را پشتیبانی می کردیم . ما در منطقه کردستان بودیم و می بایست از جنگلها و ارتفاعات کوهستانی عبور می کردیم . ابتدا گردان شهید بینا حرکت کرد و بعد ما پشت سر آنها راه افتادیم .خیلی نگران شهید پایدار بودم . او که متوجه نگرانی من شده بود ، مرا تشویق می کرد که جلو بروم ولی مشکل این بود که در این منطقه خطر فقط از جانب عراقی ها نبود . گروهکهای ضد انقلاب که در منطقه کردستان موضع گرفته بودند ، از هر طرف به ما شبیخون می زدند و نیروهای ما را اسیر می کردند یا می کشتند . در هر قدمی که برمی داشتیم ، انتظار حاضر شدن ضد انقلابی را از پشت یک درخت داشتیم . مثل گرگهای درنده پشت درختها کمین کرده بودند و منتظر فرصتی برای ضربه زدن بودند . من بالاخره طاقت نیـاوردم و به شهید پـایدار گفتم : فکر نمی کنید تا همین جـا که آمده اید بس باشد ؟ حالتان مساعد پیشروی نیست .
برای اولین بار نسبت به من عصبانی شد و گفت : تکلیف از من ساقط نشده است .
برگرفته از کتاب «گردان نیلوفر »
خاطرات زندگی سردار شهید محمود پایدار فرمانده گردان 419 محرم از لشکر 41 ثارالله
پایان پیام/
نظر شما