خاطرات ستوان يكم «محمد رضا فردوسي»/ نگاه نامحرم ها
پنجشنبه, ۲۹ فروردين ۱۳۹۸ ساعت ۲۲:۴۹
گفت: پا شو سرگروهبان عراقي ها فكر كنم از اون كله گنده ها باشن، دوربين كشيدن و خيره خيره خط ما را نگاه مي كنند نامحرمها.
به گزارش نوید شاهد از کرمان، "اولين روز از ماه مبارك رمضان را در تپه تدين تجربه مي كردم .رمضان هاي گذشته خودم رابه بالاترين سطح ممكن معنوي رسانده بودم و حالا كه در پست ترين نقطه ي قنوت قرار داشتم مي خواستم بار ديگر خودم را به سر انگشتان رو به آسمان بگشانم و اولين روزه اي كه گرفتم .
هر روز كه مي گذشت نيتي ديگر و روزه اي براي سرافرازي به پايان مي رساندم. هر وقت عطش وجود م را مي گرفت و مي خواست به مرز پستي يعني ابطال روزه بكشاند، به سمت چاه مقدس تپه تدين مي رفتم و بر ريختن يك دلو آب بر روي خود، شيطانك هاي ترسو را مي لرزاندم و باز به عشق و نور مي انديشيدم و آرزوي رسيدن تركشي از غيب كه شايد در آن حال روحاني مرا مستقيما به معبودم برساند ... كه آنجا چه ميعاد گاه باشكوهي مي بود اگر مي شد و باز اينكه هم جبهه و جاده اي در ديد و تيررس دشمن كه گاهي بسته مي شد و ساعت ها پس از افطار روزه را باز مي كرديم .
روزي از روزهاي گرم كه تاريخش را گم كرده ام با دهان روزه در سنگرم دراز كشيده بودم كه سيد كاظم بيسيم چي سراسيمه مرا از خواب بيدار كرد و گفت : پا شو سرگروهبان عراقي ها ! فكر كنم از اون كله گنده ها باشن ! دوربين كشيدن و خيره خيره خط ما را نگاه مي كنند نامحرمها ! ، گرما و عطش و ويزويز مگس هاي سمج از يك سو و صداي مسلسل وار سيد هم از سوي ديگر مرا از جا بلند كرد.
وقتي برخاستم سفيدي عرق بدنم بر روي چفيه سياهم ، آدمكي نقاشي كرده بود . به سيد گفتم : چي شده پسر؟ دوباره برايم توضيح داد .
گفتم: از خر شيطون بيا پايين . نگذارين در ماه رمضان با دهان روزه خون بريزيم . سيد كه بچه ي آرامي بود از كوره در رفت و گفت : خوبه سرگروهبان ! اونا اين حرفا حاليشون نمي شه ، ديدم ول كن نيست گفتم : خب بس كن سيد الان كجا هستند ؟ نشانم داد .
گفتم : مي رم همان حوالي يك گلوله مي زنم . تو گراي بعدي را به من بده تا ببينم چه مي شه . هر دو از سنگر خارج شديم . سيد به ديدگاه رفت و من به سنگر خمپاره و بعد به سمت ماكت گلي رفتم و همان جايي را كه سيد آدرسش را داده بود ميخ را كار گذاشتم و نخ را به سمت قبضه كشيدم و لوله ي خمپاره را تنظيم كردم.
يك گلوله چهار خرج را هم آوردم و داخل قبضه انداختم . در همين حين گوشي مغناطيسي ( تي اس تن ) را برداشتم و به سيد كه به گوش بود گفتم : سيد گراي بعدي را بده تا ببينم راضي مي شي يا نه ؟ صداي گلوله ام را شنيدم و حالا منتظر صداي سيد بودم كه ناگهان با فرياد گفت: سرگروهبان باورت نمي شه ! درست خورد ميون عراقي ها ...
ديگه نمي خواد بزني ايوا... ، گفتم : سيد حالا كه اينجور شد بذار درست حالشونو جا بيارم . و يكي پس از ديگري گلوله ها را داخل قبضه مي ا نداختم و شادي سيد با هر گلوله اي بيشتر مي شد و مي گفت : سرگروهبان ، بزن بزن كه داري خوب مي زني و آواز مي خواند من هم رحم و شفقت را كنار گذاشته بودم و همه جا را مي زدم.
سيد كه در ديدگاه با دوربين نگاه مي كرد، گفت : آمبولانس هايشان پشت سر هم ميان و ميرن ... تيز پريدم و از گردان تقاضاي گلوله ي 120 كردم تا با بسته شدن جاده هايشان بدانند كه جاده بستن در ماه مبارك رمضان چه حالي دارد .
بعد از آن واقعه ما طبق معمول به سنگرها رفتيم و دشمن ساعت ها مارا زير شديدترين آتش هايش قرار داد . به بچه ها مي گفتم : راستي اونائي كه ما به درك واصل كرديم از اون كله گنده ها شون بودند كه حالا اين چنين ديوانه وار روي ما آتش مي ريزند.
بعد ها حدس ما درست از كار درآمد چرا كه دشمن قصد يك عمليات گسترده بر عليه نيروهاي ما در همين جبهه داشته و آن افرادي كه ما به درك واصل كرديم بي شك از نظاميان ارشد صدام بودند كه قصد كشيدن نقشه را بر عليه ما داشتند."
خاطرات ستوان يكم محمد رضا فردوسي، جمعي يگان هوانيروز كرمان
منبع: شمیم عشق
پایان پیام/
نظر شما