وجعلنا خواندیم و عراقی ها از کنارمان عبور کردند
يکشنبه, ۱۸ اسفند ۱۳۹۸ ساعت ۱۸:۱۰
تعدادي عراقي به سويم آمدند. الوار بـزرگي را روي شانه مي كـشيـدنـد. شتاب زده از حاج احمد پرسيدم: «چه كار كنم؟!» آرام گفت: «هنوزنمي داني؟! وجعلنا بخوان.» خواندم. حاج احمد هم خواند. عراقي ها ما را نديدند. كارشان را كردند و رفتند.
به گزارش نوید شاهد کرمان، پرسنل گردان 410 لشکر 41 ثارالله به عنوان گردان خط شکن چنان نقش ارزنده اي در عمليات ها داشتند که سپهبد شهید «حاج قاسم سليماني» فرمانده لشکر 41 ثارالله در دوران دفاع مقدس در مصاحبه اي گفته است: «گردان 410 يک ستاره ي درخشان در لشکر 41 ثار الله بود. ستارهي زهره اي بود که همه نور آن را مي ديدند».
در ادامه به مرور خاطراتی از گردان 410 غواص لشکر ثارالله می پردازیم:
*** مجيد امراللهي شب عمليات والفجر8 در ساحل خودي به شدت مجروح شد. گلولهاي به شکم او خورد. يک نوع گلولةي مخصوص كه در داخل شکم منفجر شد. پوست شکم را پاره کرد و روده و امحاء و احشاي وي روي زمين ريخت. خودش هم افتاد. کمي بعد امدادگران سراغش آمدند. روده و ساير متعلقات شکمش روي گل و خاک و خاشاک ولو شده بود. در آن شرايط کاري هم از کسي ساخته نبود. بچه ها دست زير گل ها برده و هرچه را که به دستشان آمده بود، داخل شکم او ريختند. به اين ترتيب، مقداري چوب و برگ درخت و خاک و گل همراه روده و معده به درون شکم مجيد برگشت و همه را روي برانکارد گذاشتند. احتمالاً در آن لحظه بيهوش بود. بعداً شنيدم مدت ها با شکم باز روي تخت بيمارستان خوابيد تا زخمها و عفونت هاي داخل شکمش بهبود يافت. بعد توانستند شکمش را بدوزند.
راوی: حسن احمدی
***چنگ به طناب زديم و به طرف آب رفتيم. هنوز بدن مان با سردي آب جور نشده بود كه موج ها به جنگ مان آمدند. آب بلندمان مي كرد، مي چرخاند و به زير مي كشيد. طناب كه همان اول رها شد و بعد ستون به هم ريخت. زير آب رفتم و بالا آمدم، به هوا پرت شدم و به شكم روي آب افتادم. موج مشت به سينهام مي كوبيد ومي خواست تسليمش شوم تا با هم به دريا برسيم. صداي بـاد در گـوشم مي پيچيد و باران را به صورتم ميزد، همچون شلاق.
اروند زور آزمايي مي كرد و موج ها را يكي پس از ديگري روانه ميكرد. باد و باران و طوفان دست در دست اروند داشتند. اگر كوتاه ميآمدم، به سوي خليج فارس كشيده مي شدم. در سياهي و تاريكي شنا كردم. پا زدم. جلو رفتم تا به ساحل رسيدم. سيم های خاردار جلوي رويم بود. كم كم همه رسيدند، آمادهي نبرد. حاج احمد آمار گرفت. بعد من و عيسي را كنار كشيد و آهسته طوري كه صدايش به گوش عراقي ها كه در بيست متري سنگر داشتند، نرسد، گفت: «اگر موقع رد شدن بچه ها شروع كرد. بزنيد.» دو سنگر مقابل را نشان داد و اين جمله را گفت. لولهي دو لول از سوراخ سنگر بيرون زده بود. تخريب چي سيم خاردار مي بريد. عراقي ها دورتر قدم مي زدند و صداي «ترق...ترق...»سيم ها بلندشده بود. نگران شدم. شايد بشنوند كه موتور تانك عراقي پشت خط روشن شد و باد ني ها را به هم زد.
حالا اگر فرياد مي زديم، عراقي ها نمي شنيدند. سيم خاردار چيده شد. من و عيسي عبور كرديم. آرپي جي روي شانهام بود. سنگـر را نشـانه رفتـم. همـان مـوقع تعدادي عراقي به سويم آمدند. الوار بـزرگي را روي شانه مي كـشيـدنـد. شتاب زده از حاج احمد پرسيدم: «چه كار كنم؟!» آرام گفت: «هنوزنمي داني؟! وجعلنا بخوان .» (آيهي 9 سورهي يس). خواندم. حاج احمد هم خواند. عراقي ها ما را نديدند. كارشان را كردند و رفتند. حاج احمد بچه ها را پشت سنگرها فرستاد، با نارنجك هاي آمادهي پرتاب. تيراندازي شروع شد.
عيسي آرپي جي را روانهي سنگر كرد. سنگر به هوا رفت با عراقي هايش. من هم زدم. بچه ها هم نارنجكها را انداختند. سنگرها پيچ داشت و يك گودال در وسط. بچه ها اين ها را مي دانستند. از اطلاعاتي ها شنيده بودند. نارنجك ها را طوري انداختند كه كارساز شد. سنگرها را پاكسازي كرديم. سه ساعت گذشت. با جنگ و درگيري گذشت. جلوتر يك سنگر سر راه مان بود. بهرامي گفت: «برويم ، ببينيم شايد عراقي ها توي سنگر باشند.» وارد سنگر شديم، اسلحه اي از سقف آويزان بود و يك نفر روي تخت پتو را روي سرش كشيده بود. بهرامي اسلحه را برداشت. پتو را من كنار زدم.عراقي خواب خواب بود، بعد از آن همه تير و تركش. تكانش دادم.چشم ها را باز كرد.
وحشت و تعجب در نگاهش موج ميزد. و چشم انداخت به اسلحه كه ديگر سرجايش نبود. بعد هم رنگ از صورتش رفت و لرزيد. حق هم داشت. چشم كه باز كرد، ما را با لباس هاي سياه غواصي مثل عزرائيل بالاي سرش ديد. يادم نيست با اوچه كرديم! بعـد از سنگـر بيـرون آمديم. گردان هاي پياده فوج فوج جلو مي رفتند. همان موقع شنيدم كه حاج احمد شهيد شده است. با گلولهي خمپاره شايد هم با گلولهي توپ.
راوی: محمد کاظمی
منبع: کتاب گردان غواص
پایان پیام/
نظر شما