خاطراتی پیرامون شهید «احمد سلیمانی»؛
نه جرأت می کنند احمد آقا را بیدار کنند و نه جرأت می کنند مار را بکشند. تا این مار خوابش را که می کند می آید پایین و جلوی چشمان از حدقه درآمده اینها می خزد و می رود بیرون!» احمد آقا هم که حالا بیدار شده بود وقتی حال و روزم را دید خندید. گفتم: «تو نیز دیدی.» گفت: «از چه ترسم؟ حافظ جان من کسی است که مرگ و زندگی مار هم به دست اوست!»
به گزارش نوید شاهد کرمان، شهید «احمد سلیمانی» در سال 1336 در روستای قنات ملک از توابع شهرستان بافت دیده به جهان گشود.
وی در دروان خدمت خود در جنگ تحمیلی سمت‌های مختلفی از جمله معاون اطلاعات و عملیات و جانشین ستاد لشکر 41 ثارالله در عملیات‌های مختلف را بر عهده داشت.
حاج احمد سلیمانی سرانجام در مهر ماه 1363 در ارتفاعات میمک به شهادت رسید.

ماجرای بیدارشدن مار از خواب و خنده شهید سلیمانی !
در ادامه به مرور خاطراتی پیرامون شهید «احمد سلیمانی» می پردازیم:

بیماری سختی داشتم و دیگر از دکترها ناامید شده بودم. همسرم علی در تدارک سفر به تهران بود تا پیش دکترهای آنجا برویم. اما خودم می دانستم بی فایده است. گفتم: «من نمی آیم.» گفت: «پس می خواهی چکار کنی؟ من که نمی توانم دست روی دست بگذارم و همین طور شاهد آب شدنت باشم؟» گفتم: «من را ببر قنات ملک. اگر شفا نگرفتم دیگر بی خودی پولت را خرج دوا و دکتر نکن. بدان که دیگر خوب شدنی نیستم.» به هر زحمتی که بود خودم را رساندم بر مزار شهدا و رفتم سر قبر احمد. گفتم: «احمد منم زهرا می شناسی؟ یادت هست آن روز که مجروح بودی و آمدی خانه ما، قرار شد من، خواهر تو باشم. تو هم برادر من؟ احمد دکترها جوابم کرده اند، بچه کوچک دارم، تو از خدا برای خواهرت شفا بخواه!» وقتی که دلم خالی شد و می خواستم برگردم، خودم فهمیدم، حالم دارد خوب می شود. الان که ده سال از آن روز گذشته حتی یکبار هم به دکتر مراجعه نکرده ام.
راوی: زهرا سلیمانی

***بعداز ظهر یک روز گرم تابستان بود، در عقبه بودیم، همه پادگان در خواب بودند چون با آتشی که از آسمان می بارید غیر از خواب کار دیگری نمی شد کرد. اما دیدم جلوی ستاد شلوغ است و بچه ها پابرهنه در بیرون ایستاده اند. کسی گفت: «رضایی دیر رسیدی؟ بچه های ستاد همه خواب بوده اند، یکی شان که بیدار می شود می بیند یک مار بزرگ روی شکم احمد آقا چنبر زده. بقیه را بیدار می کند. عقل هایشان را روی هم کنار می گذارند تا کارهایی بکنند. نه جرأت می کنند احمد آقا را بیدار کنند و نه جرأت می کنند مار را بکشند. در هر دو صورت احتمال خطر برای احمد آقا بود. تا این مار خوابش را که می کند می آید پایین و جلوی چشمان از حدقه درآمده اینها می خزد و می رود بیرون!» احمد آقا هم که حالا بیدار شده بود وقتی حال و روزم را دید خندید. گفتم: «تو نیز دیدی.» گفت: «از چه ترسم؟ حافظ جان من کسی است که مرگ و زندگی مار هم به دست اوست!»
راوی: همرزم شهید

***خیلی خوشحال بودم. بعد از مدت ها باز هم چهره اش می خندید. فهمیدم که باید خبری باشد. بالاخره آن قدر از زیر زبانش حرف کشیدم که دانستم در جزیره خواب می بیند و یک منطقه نیزاری است هر جا که قدم می گذارد متوجه آدمهایی می شود که فقط سر اسلحه شان پیداست. خیال می کند در محاصره دشمن است. اما یک تعداد جوان خوش سیما بلند می شوند و می گویند: «ما محافظ توییم!» می گوید: «من محافظ می خواهم چکار؟ من آمده ام شهید شوم!» یکی از آنها می گوید: «آرام باش، به موقعش شهید هم می شوی. اما الان وقتش نیست.» می گفت به پای جوان افتادم و دامنش را گرفتم و گفتم: «راستش را بگو.» گفت: «تو شهید می شوی اما نه تو این عملیات.» احمد خیلی خوشحال شد رو کرد و گفت: «آقا فرود، آن روز یعنی می رسد.»
راوی: همرزم شهید

پایان پیام/
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده