شهید «سید حمید میرافضلی» به روایت مادر/ بخش پایانی
دوشنبه, ۲۵ فروردين ۱۳۹۹ ساعت ۰۷:۲۴
مردم از همه جا برای حمید سالگرد شهادت می گرفتند. همه ی مادرهای شهید می آمدند می گفتند حمید شهید آن ها هم بوده. بعد فهمیدم حمید به آن ها رسیدگی می کرده و آن ها نیز خودشان را مادر او می دانسته اند.
به گزارش نوید شاهد کرمان، شهید «سید حميد میرافضلی» هفدهم بهمن ماه 1335 در شهرستان رفسنجان به دنیا آمد. با شروع عملیات خبیر و در پی حضور لشکر ثارالله در جزایر مجنون ، سید حمید که به چند و چون منطقه به خوبی واقف بود همراه رزمندگان این لشکر در منطقه حضور یافت تا در آخرین نبرد در زندگی خود ، چهرۀ مردانه اش را باخون سرخ پیشانی اش رنگین سازد.
سرانجام در 22 اسفند سال 1362 به همراه سردار شهید حاج ابراهیم همت فرماندۀ لشکر محمد رسول الله سوار بر موتور مورد اصابت گلوله مستقیم دشمن قرار گرفت و به شهادت رسید.
بخشهایی از زندگی نامه شهید «سید حمید میرافضلی» را به روایت مادر ایشان با هم مرور می کنیم:
چندبار پاپیچش شدم داماد شود، که گفت: تا جنگ تمام نشود، من داماد نمی شوم. گفت: اگر جنگ تمام شد، اگر زنده ماندم، چشم. یک بار از بس اصرارش کردم گفت: هرچی شما بگویی. گفتم : حالا هرکی را که می خواهی بگو تا من بروم خواستگاری .
گفت: برای من فرقی نمی کند. فقط می خواهم خانواده اش خوب باشد. گفتم : خودت بگو . هرجا که خودش و پدر و مادرش مورد پسند توست ، بگو تا من بروم بستانم. گفت: هرچی خودتان صلاح بدانید. گفتم: جنگ را چی کار می کنی؟ باز هم می روی؟
گفت: می روم. گفتم: ولی مردم دختر به ... گفت: دختر زیاد است که زن امثال من بشوند. فقط باید بگردی گفتم: پس باید چادرم را گره بزنم، بیفتم راه . گفت: یادتان باشد به همه شان بگو من چه شرطی دارم. شرطش یادم آمد. این که آن قدر باید تو جبهه بماند تا جنگ تمام شود. گفت: اگر با این شرط دخترشان را دادند، من حرفی ندارم.
سکوت کردم. از آن به بعد هم دیگر حرف دامادی را به بچه ام نزدم. او هم می رفت و می آمد. بعضی وقت ها دوست هاش را هم با خودش می آورد. می بردشان تو اتاق و می گفت که این طور باشید، آن طور باشید. صداشان بلند می شد. می رفتم صداش می زدم و می گفتم: نه، درد و بلات به جانم، این ها مهمان تو هستند. چرا داری این طوری نهیب شان می زنی؟
می گفت: چون مهمانم هستند دارم یادشان می دهم. اگر مهمانم نبودند که یادشان نمی دادم. داشت یادشان می داد که آن جا چطوری پهلو به پهلو بشوند که تیر بشان نخورد.
وقتی می رفت، نمی گذاشتم گریه ام را ببیند. قرآن می خواندم و می سپردمش دست خدا. نامه که نمی داد. من هم توقع نداشتم. دلبندش بودم، ولی سپرده بودمش به خدا می دانستم ایستاده سینه ی تیر تا شهید بشود. وقتی احمدم یا محمودم، یادم نیست کدام، خبر آوردند حمیدم شهید شده، دلم شکست. آوردنش در خانه که من نبینمش، شهید دوباره ی من بود بعد از رضا، می دانستم نمی ماند، رفتم بالای سرش و گفتم: ننه، علیک سلام. به آرزوی خودت رسیدی انگار.
گفتم: خوش به سعادتت؟ مثل مادرهای دیگر گریه نکردم. گفتم: ننه ، مادر ، برو به سلامت سلام مرا به جدت برسان.
مردم از همه جا سالگرد می گرفتند. ما هم می رفتیم تو این مراسم ها . همه ی مادرهای شهید می آمدند می گفتند حمیدم شهید آن ها هم بوده. بعد فهمیدم چون می رفته به آن ها می رسیده و با آن ها عالم یکی بوده، خودشان را مادر او می دانسته اند.
برگرفته از کتاب «جای پای هفتم»
انتهای پیام/
نظر شما