ماجرای 3 هزار روز اسارت در عراق
شنبه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۹ ساعت ۰۷:۵۱
نوید شاهد - «محمدرضا حسنی سعدی» درباره لحظه اسارت خود میگوید: «ناگهان تیری به سمت راست شکمم اصابت کرد، با چفیه زخمم را بستم، سوزش زخم، درد، ضعف و بیخوابی، همه به سراغم آمده بودند. احتمال شهادت دادم، از این رو اشهد خود را گفتم.»
به گزارش نوید شاهد کرمان، «محمد رضا حسنی سعدي» در مهر ماه سال ۱۳۳۸ در روستای سعدی از توابع کرمان به دنیا آمد. دبستان را در روستای خود به پایان برد و دوره دبیرستان را در کرمان گذراند. غائله کردستان او را از کلاسهای درس به کوهستانهای آلوده به ضد انقلاب کشاند. نه ماه در این دیار آشوب زده ماند و همزمان با تجاوز عراق به ایران به جنوب رفت. در مرحله اول عملیات بیت المقدس در 10اردیبهشت 1361 از ناحیه سینه جراحت برداشت و در همان حال به اسارت بعثی ها درآمد.
در اسارت بود که خبر شهادت دو برادرش جواد و حسن را به او دادند که هر دو مفقود الجسد بودند. پس از یازده سال پیکر مطهر جواد بازگشت، اما هنوز محمدرضا و خانوادهاش چشم به راه آمدن حسن هستند. «محمدرضا حسنی سعدی» سه هزار روز اسارت را در بازداشتگاههای مخوف عراق گذراند و در مرداد سال 1369 به خانه بازگشت.
به مناسبت سالروز ورود آزادگان به میهن اسلامی با سردار «محمد رضا حسنی سعدي»مدیرکل سابق بنیاد شهید و امور ایثارگران استان کرمان و مدیرفعلی گلزار شهدای کرمان به گفتگو نشستیم که آن را تقدیم خوانندگان نوید شاهد می کنیم:
نوید شاهد کرمان: اسارت در اردوگاههای عراق را چگونه تعریف میکنید؟
حسنی سعدی: اسارت در زندان های عراق عبارت از بیقراری، دوری از وطن و تحمل ضربات شلاق و توهین و تحقیر و مشاهده شهادت غریبانه و مظلومانه دوستان یا فلک شدن اسیری در مقابل چشم همه با هزار ضربه کابل بود.
اسارت یعنی هفتهها بیمقدمه کتک خوردن، چندماه در اتاق دسته جمعی زندانی شدن و از نوازش نسیم هوا و آفتاب محروم بودن، ده سال در سلول ماندن و فلج شدن، سوختن و ساختن و اما اسارت من که از ساعت دوازده ظهر روز ۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۱ آغاز و تا دوازده روز ۳۰ مرداد ۱۳۶۹ به مدت ۳۰۳۵ روز به طول انجامید.
نوید شاهد کرمان: درباره نحوه اسارت خود توضیح دهید؟
حسنی سعدی: پس از عملیات فتح المبين، عملیات بیت المقدس طراحی شد. تیپ ثارالله تحت امر قرارگاه قدس در این عملیات شرکت کرد. در این عملیات، جانشین گردان ادغامی شهید باهنر با گردان دوم تیپ تکاور ذوالفقار بودم. دو طرف ما را تیپ های نور و بیت المقدس میپوشاندند. ماموریت اصلی، تصرف پادگان حمید و جفیر، ایجاد اختلال در پشتیبانی و قطع ارتباط نیروهای دشمن در محورهای پادگان حمید با جبهه خرمشهر، و انهدام دو لشکر پنج و شش زرهی بود.
عملیات آغاز شد. با شجاعت و جسارت رزمندگان اسلام، آتش پُرحجم دشمن خاموش شد و خاکریز دشمن سقوط کرد. نیروها را به خاکریز دوم کشاندیم. اما تیپهای نور و بیتالمقدس موفق به تصرف اهداف از پیش تعیین شده نشدند.
اهداف از قبل تعیین شده تیپ ثارالله تصرف شده بود، درحالیکه مواضع طرفین از نیروی خودی خالی بود. پاتک دشمن، همزمان با سپیده صبح آغاز شد، عدهای از رزمندگان شهید شدند و گروهی نیز اسیر شدند، یک ساعت قبل از اسارت، تیری به شکم من اصابت کرد و زمینگیر شدم. در همان حال، با یکی دو نیروی پیاده عراقی درگیر بودم . یک خشاب ۴۵ تایی روی سلاحم بود و آخرین فشنگها را شلیک می کردم.
ناگهان از پشت سر، برادری به نام رحیم طالقانی که از سپاه کرمان بود، گفت: حسنی، من تیر خوردم. نگاه کردم. تیر نزدیک قلبش خورده بود و خون با فشار زیاد از زیر لباس بیرون میزد. پرسید: چه کار کنم؟ گفتم: اشهدت را بگو. خیلی آرام شهادتین را گفت.
گروه زیادی از همرزمان شهید، عده ای زخمی شده و نیروهای کمکی هم نرسیده بودند، در همین لحظات، ناگهان تیری به سمت راست شکمم اصابت کرد. تیر، فانوسقه، لباس و شکم را درید و خون بیرون زد. با چفیه زخمم را بستم، سوزش زخم، درد، ضعف و بیخوابی، همه به سراغم آمده بودند. احتمال شهادت دادم، از این رو اشهد خود را گفتم. رمقی در بدنم حس نمیکردم اما میتوانستم پاهایم را تکان دهم. نیروهای دشمن دیگر از خاکریز، عبور کرده و تقریبا اسیر شده بودیم. با اسلحه تهدید شدیم که دستمان را بالا بگیریم.
نجفی، بسیجی هرمزگانی هنوز مقاومت میکرد، هیچ مهمات و فشنگی نداشت. با سنگ و کلوخ به جان عراقیها افتاده بود و درحالیکه محاصره کامل شده بودیم، تسلیم نمیشد. یکی از نیروهای دشمن، او را با شلیک چند تیر به شهادت رساند. نوشته پشت پیراهنش هنوز در خاطرم است: «مسافر کربلا». نیروهای پیاده دشمن اطراف ما حلقه زده بودند، زخمیها را با نفربر و سالمها را پیاده به سوی مقر فرماندهی شان حرکت دادند.
نوید شاهد کرمان: از لحظات اولیه اسارت برایمان بگویید.
حسنی سعدی: در اولین لحظات اسارت، از کنار کُشتههای دشمن میگذشتیم و عکسالعمل نیروهای عراقی و تحرکات آنها را زیرچشمی از نظر میگذراندیم. اگر کسی در آن لحظه به ما میگفت به اسارتی میروید که سه هزار روز طول خواهد کشید، شاید قالب تهی میکردیم. دورمان را گرفته به لباسهای خاکی و موهای ژولیده مان به دیدن حقارت می نگریستند. اولین لحظات اسارت، آخرین دیدار ما با برخی از مجروحین بود. دیگر از آنها هیچ نشانی ندیدیم و خبری نشنيديم.
همه ما در یک اتوبوس جای گرفتیم. یک درجه دار، تقویمی از جیبم بیرون آورد. عکس امام(ره) را کف اتوبوس انداخت و با پوتین بر آن کوبید. با نهيب به من گفت آب دهن برعکس امام بریزم. امتناع کردم. انکار من، اصرار او را دو چندان کرد غرور مذهبی و ملیام برایش قابل تحمل نبود. موهای سرم را گرفت و با مشت به سرم کوبید، این کلنجار، چند دقیقهای طول کشید. دوستان از انتهای اتوبوس گفتند: «حسنی، تو را میکُشند». به مقر فرماندهی بعدی که رسیدیم، پیاده شدیم. درجه دار همراه اتوبوس، مرا به فرمانده نشان داد و به عربی چیزهایی به او گفت. فرمانده جلو آمد و اسم بالای جیب لباسم را خواند. بازوبند قرمز دستم را که به کلمه ثارالله مزین بود، نگاه کرد و خواند. سؤال کرد: انت حرس خمینی؟ گفتم: لا.
از آنجا به سمت مقر بعدی راه افتادیم. پس از ساعتها حرکت، بدون آب و تشنه، هنوز در خاک خودمان بودیم. با هر توقف اتوبوس، مجروح و غیر مجروح، آب طلب می کردند. این درخواست گاهی با اجابت روبه رو می شد و گاهی آن را رد می کردند. در چند مورد هم با تحقیر و اهانت، در قوطی با ظرفی ناشسته و نامناسب، کمی آب به بچه ها دادند.
نوید شاهد کرمان: بازجوییها و شکنجهها در زندان العماره و بغداد زبانزد خاص و عام است. خاطراتی از آن دارید؟
حسنی سعدی: در العماره از یگانهای خدمتی، استعداد زرهی و .... سؤال کردند. این سؤالات و رد و بدل جواب با کتک و ضرب و شتم هم بود. یک بار«علی صالحی» اهل بندرعباس جلو ایستاد و نماز را به جماعت به جای آوردیم. او را جدا کرده، به تخت بستند و شکنجه کردند، مجروحین در حین بازجویی کمتر شکنجه میشدند؛ ولی خشم و کینه آنها از شکست های پی در پی باعث شده بود که همانها نیز از ضربات کابل و فانوسفه و چوب و مشت و لگد بی نصیب نمانند.
در زندان وزارت دفاع بغداد یک اتاق کوچک دوازده حدود شصت نفر را در خود جای داد. وضعیت بهداشت اتاق و دستشویی های آنجا بسیار نامناسب بود. زخمی ها بیشتر از همه اذیت می شدند. جای نماز خواندن نبود هرکس فقط می توانست بنشیند. هنگام خواب هم مجروحان نتوان استراحت کنند. آه و ناله ها به هوا بلند بود. یکی دو نفر مترجم ایرانی زندان نگه داشته بودند. صالح، از اهالی خرمشهر، بچه ها را برای بازجویی و نحوه زندگی در اسارت راهنمایی می کرد و تجربیات خود را در اختیار هموطنان خود قرار می داد.
عطش و تشنگی در بغداد، همه را آزار می داد. مجروحین در این آزار و اذیت، بیشترین سهم را داشتند. نگهبان، پنهانی و به دور از چشم فرماندهان خود، یک لیوان و گاهی یک پارچ آب به داخل می داد. بازجوییها و پرونده سازی در بغداد شروع شد. از همه یکی دو قطعه عکس رنگی گرفتند. عکسها با مویی ژولیده و پر از گرد و خاک بود بیشتر دوستان با همان لباس خونی عکس گرفتند.
نوید شاهد کرمان: ماجرای «آن بیست و سه نفر» که از اهالی کرمان بودند را بازگو کنید.
حسنی سعدی: هدف از بازجویهای بغداد، پیش از اینکه تخلیه اطلاعات باشد، تبلیغات بود. نزدیک سی نفر از جمع ما، جوانهای پانزده شانزده ساله بودند. یکی از آنها پایش زخمی بود و برای پانسمان زخم، پاچه شلوارش را با قیچی پاره کرده بودند. خبرنگار مجله عراقی عکسی از او انداخته و توضیح داده بود که اطفال ایرانی با این لباسهای پاره و مندرس به میدان آتش و جنگ فرستاده شده اند.
ناگهان اعلان کردند: افرادی که سن آنها چهارده تا هفده سال است، از دیگران جدا شوند؛ می خواهیم آنها را به دستور صدام به ایران بفرستیم .
بیست و سه نفر را از جمع ما جدا کردند. عموما اکراه داشتند و حرکت دشمن را تبلیغی ارزیابی می کردند. پس از مدتی مشخص شد که قصدشان نه آزادسازی، که صرفا بهره برداری تبلیغاتی بوده است. شيوة تبلیغات دشمن بسیار ابتدایی و ناجوانمردانه بود. مثلا فردی را از جمع جدا کرده، او را به شدت شکنجه و با کابل سیاه می کردند. سپس خبرنگار رادیو بغداد، ضبط صوت را روشن کرده، در حال گریه، مصاحبه را با یک اسیر نوجوان ایرانی شروع می کرد. در حالی که صدای هق هق گریه او ضبط می شد، خبرنگار می پرسید: «برای مادرت گریه می کنی؟ دلت برای خانه و ... تنگ شده؟
سپس مشخصات فردی او را می پرسید و ضبط صوت خاموش می شد، با تأکید گفته می شد: سنت را پایین بگو؛ مثلا چهارده سال یا پانزده سال . اگر یکی از بچه ها سن واقعی خود را هفده یا هجده سال می گفت، دوباره همه جور ضرب و شتم و شکنجه تکرار میشد.
سلمان زادخوش، یکی از این گروه بیست و سه نفره، دو مرتبه مجبور شد تا سن خود را کم بگوید، اما در پایان گفت: «هرچه مرا بزنيد شانزده سال پایین تر نمی آیم. آن بیست و سه نفر را از ما جدا کرده، بقیه را به اردوگاه فرستادند.
ابتدا حدود شصت نفر را در یک آمبولانس جای دادند؛ مجروح و سالم و پیر و جوان . در عقب آمبولانس بسته نمی شد. با فشار پا و لگد، در را ایستند. دوستان بعدها گفتند در آن مسافت کم ولی سخت، زخمیها بیش از همه تحت فشار بودند و یکی از مجروحان شهید شد.
پس از استقرار چند ساعته در یک پادگان نظامی در بغداد ، به سوی رماديه حرکت کردیم .
نوید شاهد کرمان: چند نمونه از شکنجههای دوران اسارت را بازگو نمایید.
حسنی سعدی: محمد لری نیا، از سیرجان، به جرم نگهداری یک تیغ اره شکسته مدتها در اردوگاه موصل چهار زندانی بود و مورد ضرب و شتم واقع شد. هر لحظه که از شدت ضربات بیهوش میشد، یک سطل آب سرد روی او می پاشیدند و او را به هوش آورده و شکنجه را آغاز می کردند. او را با بدن خیس و پس از تحمل شکنجه های بسیار، در زمستان زیر پنکه، در یک اتاق سیمانی سرد، قرار داده و پس از آن مرحله دیگر شروع می شد. سرانجام، تیغ اره نصفه و شکسته که شاید لری نیا از وجود آن نیز خبر نداشت، ضمیمه پرونده شد و او را برای بازجویی به بغداد منتقل کردند.
آذرماه سال شصت و دو، در موصل یک، حدود چهارصد نفر ناحیه سر و دست و چشم و دیگر اعضاء مجروح شدند. این عزیزان، از أسرای عملیات رمضان بودند که چهار نفر از عزیزترین آنها شهید شدند مظلوم ترین آنها سر مبارکش با ضربه بلوك له شد.
در سال ۱۳۶۳ سلمان زادخوش به اتهام اذان و نماز، دوازده روز زندانی شد. پانزده نفر، سه نفر، سه نفر، با چوب و کابل و فانوسقه و شلینگ به کف پای او میزدند. به خاطر اینکه او همیشه پای برهنه روی ریگها و سيمانها قدم می زد، پوست کف پایش کلفت شده بود. او ضربات وحشیانه دشمن را تحمل کرد و لذت شنیدن یک آخ را بر دل آنان گذاشت.
مقاومت او بر خشم و کینه دشمن افزود. او را از فلک باز کردند و روی زمین سیمانی و سرد زندان خوابانیدند. دو سرباز، روی کتفها و پاهای سلمان نشستند. در آن زمان، کابلها با همان شدت و حتی محکمتر بر کف دستهای سلمان که روی زمین قرار داشت، به ایشان گفته بودند بگو خمینی دجال، و او گفته بود خمینی نجار. یکی از سربازان دشمن، با دست اشاره به اشاره کردن کرده، گفته بود: می گوید خمینی نجار .
این گفته باعث شدت ضربات کابلها شد او با آخرین ضربات، تعادل خود را از دست داده و بی اختیار و در حال تلوتلو خوردن، به طرف افسر عراقی می رود. او خیال کرده که این اسیر خیال حمله به او را دارد. از این رو، مشت حکم به چشم و پیشانی او کوبیده بود که ابرو و پوست بالای چشم چپ ایشان شکافته شد. زمانی که به هوش آمد، خود را روی تخت بیمارستان بافت . بعدها نیز بدهکار شد که چرا موضوع را به نماینده صلیب سرخ گفتی!
حاج حمدالله دکامی زاده، به پشت محوطه اردوگاه منتقل شد و آن چنان مورد هجوم دشمن قرار گرفت که هنگام برگشتن، خون از صورتش می چکید. خون شیار باز کرده و از بغل صورت او به زمین کی ریخت. اگر اندام قوی و هیکل ورزشکاری او نبود، بی شک باید روی بیماربر، توسط دیگران، به آسایشگاه بر می گشت.
نوید شاهد کرمان: از حال و هوای بازگشت به کشور پس از 8 سال اسارت برایمان بگویید.
حسنی سعدی: پس از 3035 روز سرانجام به آرزوی خود رسیدیم و قدم بر خاک کشور گذاشتیم. در یک توقف کوتاه، برادران از اتوبوس پیاده شدی به خاک افتادند. به فرودگاه کرمان رسیدیم و بعد از هشت سال و چند ماه، وارد شهر کرمان شدیم و پس از طی ۲۵ کیلومتر، به روستای سعدی رسیدم. مردم از پیر و جوان به استقبال آمده بودند. به گلزار شهدای سعدی رسیدیم و بر مزار شهدای آنجا فاتحه خواندم. پدر داغدیده و پیرم را زیارت کردم و بوییدم و بوسیدم. در میان شور و اشتیاق و صداقت و صفای دل مردم، راهی منزل شدم. سفر اسارت من هم اینگونه به پایان رسید.
پایان پیام/
نظر شما