«بیسیم چی آزاده، قاضی مقتدر» خواندنی شد
به گزارش نوید شاهد کرمان، کتاب «بیسیم چی آزاده، قاضی مقتدر» کتاب خاطرات آزاده و جانباز متوفی حسین شکوهی نسب (رئیس فقید دادگستری شهرستان جیرفت)، از دوران دفاع مقدس توسط «سکینه گروهی» گردآوری و «علی تقوی» ان را ویراستاری کرده است.
این کتاب توسط نشر تعالی در 160 صفحه، تیراژ 1000 نسخه و با قیمت 50 هزار تومان روانه بازار نشر شده است.
در بخش هایی از این کتاب آمده است:
حاج حسین من سلام، بچه بودم، هنوز مشغول بازی های بچه گانه، روزی شنیدم، مسافری لاغراندام، خسته و سیاه سوخته؛ لنگان لنگان از راه رسید. حال و هوای سن و سالم، به من اجازه تحلیل شرایط مملکت نمی داد. پرس و جو نمی کردم که چرا دشمن به حیثیت ما، به خانه و کاشانه ما حمله کرد و برای چی حسین آقا را اسیر کردند؟
بابام که فدایی مکتب اهل بیت و مجلس امام حسین بود؛ بعد از رسیدن حسین آقا، مرا به عقد شرعی حسین من در آورد. هنوز غنچه بچگی ام نشکفته بود، که شکوفه زندگی ام گل کرد. . خدا گلی به من داد؛ به نام حسین آقا شکوهی، من شدم شریک زندگی بی سیم چی سردار "حسین تاجیک"، که بازوی قاسم جبهه ها بود.
خدا گلی به من داده؛ انگار گل زندگی من از همه گلها جدا بود. گل من، صفای درون را، از مناجت های سنگر و اردوگاه دشمن در اسارت داشت، گل من، قبل از اسارت، طلبه بود، تو جبهه و اسارت دشمن، زخم دیده بود، خسته بود. ساکت بود؛ آرامش در وجودش معنا می شد، نگاه به آسمان داشت و اروم، آروم حرف میزد.
در بخشی دیگر از این کتاب امده است:
پزشکی آمد و گفت: مجروحین را می خواهیم جدا کنیم، نزدیک غروب آفتاب بود که آمدند؛ کسانی که مجروحیت شدید داشتند را، از سایرین جدا کردند و کف یک اتوبوس خواباندند و به بیمارستان نظامی بصره بردند.
انشالله خداوند متعال این رزم و حماسه و این دفاع از وطن را از ما قبول کند و آیندگان هم انشالله بدانند که تا این لحظه که می خواهند مجروحين را به بیمارستان ببرند، چند روز از اسارت ما می گذشت.
هنوز با همان لباس های خیس و پر از گل و تمام خون، بودیم. به محض اینکه رسیدیم بیمارستان، اول این لباس های خون آلود را، از تن ما بیرون آوردند. به هر کدام از بچه ها، یک پیراهن بلند عربی دادند و ما بلافاصله پوشیدیم. ما را روی تخت های بیمارستان خواباندند. در بیمارستان، بین نیروهای عراقی، دو نفر شیعه بودند که با بچه ها، بسیار مهربان بودند. اسم آنها را نمی دانم؛ ولی هنوز یادم هست که یکی از آنها اهل ناصریه عراق بود.
دیگری می گفت: اهل سلیمانیه عراق هستم! این دو نفر، توی بصره به بچه ها، بسیار کمک می کردند. سعی می کردند مجروحین را، روحیه بدهند. می گفتند: شما را می برند بیمارستان می کنند، نگران نباشید؛
وضعیت جراحات بچه ها، بسیار بد بود، یواش یواش زخم جای تیر و ترکش ها داشت عفونت می کرد.
پایان پیام/