روایتی خواندنی شهید «عبدالرحمن کریمی» از زبان همسرش؛
پنجشنبه, ۲۵ شهريور ۱۴۰۰ ساعت ۱۴:۱۸
نوید شاهد – همسر شهید «عبدالرحمن کریمی» در خصوص ویژگی‌های همسرش اینگونه روایت می‌کند: هر وقت کسی از سر نیازمندی به ما مراجعه کرد، عبدالرحمن هیچ وقت دستش را رد نکرد و نگذاشت دست خالی از درب خانه ما بیرون برود حتی اگر چیزی هم در منزل نداشتیم با زبان خوش او را بدرقه می‌کرد و این را در عمل به من و بچه‌ها یاد داد تا دست رد بر سینه پر درد و سوخته فقرا و نیازمندان نزنیم.

نوید شاهد کردستان: شهید عبدالرحمن دوست داشت جانش را فدا کند، اما گزندی به این مرز و بوم نرسد و برای پیشبرد آرمان‌های این انقلاب از تمام وجودش مایه می‌گذاشت، به قدری اِرق ملی و انقلابی داشت و عاشق مملکتش بود که یک تسبیح با رنگ پرچم ایران برای ذکر و صلواتش درست کرده بود.
یک روز قبل از عملیاتی که منجر به شهادتش شد به زادگاهش (روستای ترخان آباد) رفتیم تا به خانواده‌ای نیازمند سر بزنیم، نرسیده به مقصد بهم گفت: می‌دانی چه آرزوی دارم؟ گفتم: نه؟!
گفت: دوست دارم آنقدر پول و ثروت داشته باشم که بتوانم دست همه نیازمندان جامعه را بگیرم تا فقیری باقی نماند، بعضی وقت‌ها که از غذا سیر می‌شوم عذاب وجدان دارم. چون می‌دانم هزاران نفر نمی‌توانند یک وعده در روز غذا بخورند.

روایتی خواندنی شهید «عبدالرحمن کریمی» از زبان همسرش

هر وقت کسی از سر نیازمندی و احتیاج به ما مراجعه کرد، عبدالرحمن هیچ وقت دستش را رد نکرد و نگذاشت دست خالی از درب خانه ما بیرون برود حتی اگر چیزی هم در منزل نداشتیم با زبان خوش او را بدرقه می‌کرد و این را در عمل به من و بچه‌ها یاد داد تا دست رد بر سینه پر درد و سوخته فقرا و نیازمندان نزنیم.
از وقتی که عبدالرحمن شهید شده و ما را تنها گذاشته مشکلاتمان هزار برابر شده، بچه هایم همیشه بهانه پدرشان را می‌گیرند، مانده ام چه بگویم، مخصوصا دخترم (آیرین).
آیرین دخترم وقتی کلاس اول ابتدایی بود شب و روز بهانه پدرش را می‌گرفت. یک روز با گریه و زاری از مدرسه بازگشت و گفت: مادر همه بچه‌ها با پدرشون به مدرسه آمده بودند پس پدرم من کجاست چرا باهام نمیاد مدرسه؟ نمی‌دانستم بهش چی بگم، هر روز سر سفره غذا اول بشقاب و قاشق پدرش را می‌گذارد و هر وقت که زنگ خانه را می‌زدند زود بلند میشد و فکر می‌کرد پدرش بازگشته.
پسرم زانا هم خیلی دلتنگ پدرش هست و می‌گوید کاش پدرم کنارمون بود با نبود پدر چطور میشه زندگی کرد، همیشه غمگین و دل شکسته است.
واقعا بزرگ کردن دو بچه کم سن و سال محروم از نعمت پدر خیلی سخت و دشوار است، فقط از خداوند می‌خواهم که مرا در این راه یاری کند.
توصیه عبدالرحمن این بود که زانا راه خودش را ادامه دهد و در خواندن درس، قرآن و رسیدن به پله‌های ترقی کوشا باشد. دوست داشت روزی برسد و بچه هامون را در دانشگاه ببیند، همیشه به من می‌گفت: که بچه‌ها را در خواندن درس تشویق کنم.

شهادت
ماه رمضان بود و شب شهادتش ساعت چهار بامداد به خانه زنگ زد و ما را برای سحری بیدار کرد و گفت: که بچه‌ها را هم بیدار کن تا گرسنه نمانند، از او پرسیدم: کجایی؟ برای این که محل عملیات شناسایی نشود گفت: که در کوه‌های کوهسالان هستیم، بهش گفتم: کی بر می‌گردی؟
با شوخی گفت: معلوم نیست شاید اصلا بر نگردم منم با اینکه می‌دانستم شوخی میکنه از دستش ناراحت شدم و بعد از خداحافظی بچه‌ها را بیدار کردم و سحری خوردیم، بچه‌ها خوابیدن و من تا بعد اذان بیدار ماندم. هوا روشن شده بود و پسرم را برای رفتن به مدرسه آماده می‌کردم که چند نفر از سپاه شهرستان سروآباد آمدند و خبر دادند که عبدالرحمن شب گذشته دچار جراحاتی جزئی شده و شکر خدا حالش خوب است، در واقع منم کمی ناراحت شدم و اصلا فکر نمی‌کردم به شهادت رسیده باشد و با خودم گفتم احتمالا چیز مهمی نبوده بخاطر همین دوستانش را فرستاده تا من نگران نباشم. بعدش رفته بودند خانه خواهر بزرگترم خبر شهادت عبدالرحمن را به او داده بودند، ساعت ۹ صبح متوجه شدم که همسرم شهید شده است.

راوی: همسر شهید

برچسب ها
غیر قابل انتشار : ۰
در انتظار بررسی : ۰
انتشار یافته: ۱
همرزم
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۲۱:۲۲ - ۱۴۰۰/۰۶/۲۷
0
0
یادت گرامی کاک عبدالرحمن. مرد روزهای سخت
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده