پنجشنبه, ۰۸ تير ۱۴۰۲ ساعت ۱۳:۲۶
کتاب «شب‌های بمبارن» مجموعه خاطراتی از کودکان و نوجوانان ایرانی از حمله‌های هوایی رژیم بعث عراق به شهر‌های ایران است که توسط «داوود غفارزادگان» و «محمدرضا بایرامی» بازنویسی شده است. روایتِ خواندنی یک نوجوان از بمباران سردشت از این مجموعه را باهم می‌خوانیم.

بوی سیر...!

نوید شاهد: بعد از ظهر بود که وضعیت قرمز اعلام شد. مردم به سوی پناهگاه‌ها رفتند. من همان‌طور ایستاده بودم. نمی‌خواستم به پناهگاه بروم. داشتم به آسمان نگاه می‌کردم که یک دفعه به یاد مادرم افتادم. او در خانه دایی‌ام بود. با عجله خود را به آنجا رساندم. مادر و 2 برادرم آنجا بودند. هواپیماهای بعثی سکوت شهر را شکستند. از چند نقطه صدای خفیفی به گوش رسید. بعد، بوی تندی مثل بوی سیر بود در شهر پیچید. ناگهان صدای آمبولانس سپاه پاسداران به گوش رسید که به مردم تذکر می‌داد شهر را ترک کنند و به کوه‌ها پناه ببرند.. و صورتشان را با پارچه خیس بپوشانند.

زود فهمیدم که دشمن شهر را بمباران شیمیایی کرده است. همه یکی، دُو تکه پارچه درون آب خیس کردیم و صورتمان را پوشاندیم. مادر و زن دایی‌ام گریه می‌کردند. می‌گفتند این چه بلایی است که به سر ما آمد. از پنجره داشتم خیابان را نگاه می‌کردم. مردم در حالی که صورت‌هایشان را پوشانده بودند، به سرعت می‌دویدند. بعد صدای پدرم به گوشم رسید که می‌گفت: «باید زود شهر را ترک کنیم.»

با ماشین یکی از اقوام شهر را ترک کردیم و به یکی از روستاهای اطراف پناه بردیم. صبح، پدر و دایی‌ام به شهر بازگشتند. وقتی مجدداً به روستا آمدند، از آنها شنیدم که می‌گفتند دیروز شهر را با گازهای ضد شیمیایی پاک‌سازی و باشگاه‌های ورزشی را به بیمارستان‌های «ش.م.ر» تبدیل کرده‌اند. آنها می‌گفتند مردم وضع عجیبی دارند. تمام بدنشان خارش دارد، چشم‌هایشان سرخ شده و پوستشان تاول زده... 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده