دوشنبه, ۰۳ مرداد ۱۴۰۱ ساعت ۰۹:۰۰
کتاب حاضر، مجموعه‌ای شامل قصّه هایی از زندگی معصومین است که به سبک کودکانه وبرای گروه سنی (ب) تدوین شده است. در هر بخش داستان‌هایی کوتاه از چهارده معصوم(ع) برگزیده شده است. در ادامه باهم داستانی شنیدنی از پیامبر(ص) و حضرت علی(ع) را باهم می‌خوانیم.

به دعوت پیامبر خاطره از زندگی معصومین

 

نویدشاهد: علی نگران بود. هیزمی زیر دیگ گذاشت. ابولهب آمد و از کنارش گذشت. آتش، شعله کشید. ابولهب غُرغُر می‌کرد و به طرف اتاق می‌رفت. علی ، ترسید که او مثل دیروز سروصدا کند و نگذارد پیامبر حرف بزند! به شعله آتش نگاه کرد. برخاست و رفت کاسه‌ها را بیاورد.

مهمان‌ها یکی یکی می‌آمدند. پیامبر به آنها خوش آمد می‌گفت. بوی آبگوشت، حیاط را پرکرده بود. علی ظرف‌ها را آورد. پیامبر داشت غذا را هم می‌زد. همه مهمان‌ها که آمدند، پیامبر ظرف‌ها را چید. از علی خواست برود سفره را پهن کند. بعد در هر کاسه مقداری غذا ریخت.

علی آمد، کمک کرد و کاسه‌ها را به اتاق برد.

پیامبر گرده‌های نان را در سفره گذاشت و گفت: «به نام خدا غذا میل کنید.»

ابولهب سرفه‌ای کرد. لقمه در گلویش گیرکرد. چند نفر خندیدند. ابولهب اخم کرد و لقمه دیگری برداشت و در دهانش گذاشت.

علی با مشک آب راه می‌رفت. پیاله‌ای در دستش بود و مهمان‌ها را آب می‌داد. به ابولهب نگاه کرد که با همه انگشتانش غذا می‌خورد و ریش بلندش چرب شده بود. خنده‌اش گرفت.

هنوز سفره پهن بود؛  امّا دیگر کسی غذا نمی‌خورد. پیامبر جلو رفت و شروع به صحبت کرد. علی آمد و کنارش نشست. دوست داشت بفهمد پیامبر دیروز چه می‌خواسته بگوید.

_ ای فرزندان عبدالمطلب! به خدا سوگند کسی را نمی‌شناسم که بهتر از آنچه برای من برای شما آورده‌ام برای نزدیکان خود آورده باشد. من خوشبختی دنیا و آخرت شما را می‌خواهم.

یکباره اولهب برخاست. دل علی پایین ریخت. برخاست. کاش کسی جلو ابولهب را می‌گرفت. ابولهب می‌خواست فریاد بزند. حمزه و عباس او را نشاندند. علی نفس راحتی کشید.

عباس گفت: «ادامه بده، فرزند برادر!»

سرو صداها خاموش شد. علی نگاهی به مهمان‌ها کرد. همه از اقوام پیامبر بودند. پیامبر ادامه داد:

_ خدا مرا فرستاده است تا شما را به سوی او دعوت کنم. من پیامبر خدا هستم. بگویید خدایی جز خدای یکتا نیست و رستگار شوید.

همه ساکت بودند. ابولهب با ناراحتی جا به جا شد. گفت: « چرا جلو محمّد را نمی‌گیرید؟» وقتی دید کسی چیزی نمی‌گوید سری تکان داد.

پیامبر گفت:« چه کسی مرا کمک می‌کند تا برادر و جانشین من در میان شما باشد.»

مهمان‌ها به همدیگر نگاه می‌کردند. هیچ کس چیزی نمی‌گفت. ابولهب پوزخند می‌زد. علی، وقتی دید کسی جواب نمی‌دهد، برخاست. مشت‌هایش را گره کرد و با صدای بلند گفت: «ای رسول خدا، من به تو کمک می‌کنم.»

همه به علی خیره شدند. از همه کوچک‌‌تر بود. پیامبر دست روی سرش گذاشت و با مهربانی گفت: «بنشین.» و دوباره حرف‌هایش را تکرار کرد. امّا کسی بلند نشد برای بار سوم علی برخاست و گفت: «ای رسول خدا! من تورا یاری می‌کنم.» صدایش نمی‌لرزید. پیامبر وقتی دید کسی حرف نمی‌زند، دست او را گرفت و گفت: «آگاه باشید که علی برادر و جانشین من در میان شماست. سخنانش را بشنوید و از او پیروی کنید.»

ابولهب طاقت نداشت. با تمسخر به پدر علی گفت: « ابوطالب! تو باید از پسرت پیروی کنی، می‌فهمی؟»

اشک در چشمان ابوطالب حلقه زده بود. به پسرش نگاه کرد. احساس کرد علی بزرگتر از همه است. او و محمّد چقدر دوست داشتنی بودند.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده