مادر سردار شهید «احمد عبداللهی» درگذشت
به گزارش نوید شاهد کرمان، چهارشنبه ۴ آبان ماه ۱۴۰۱ فاطمه حاجعلی زاده مادر سردار شهید «احمد عبداللّهی» از شهرستان کرمان پس از سالها انتظار به فرزند شهیدش پیوست.
نهم مرداد ۱۳۳۵، در شهرستان کرمان به دنیا آمد. پدرش محمد و مادرش فاطمه نام داشت. تا پایان دوره متوسطه در رشته ریاضی درس خواند و مدرک دیپلم را گرفت. کارمند شرکت مخابرات بود. سال ۱۳۶۱ ازدواج کرد و صاحب یک دختر شد. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت و در شلمچه براثر اصابت ترکش به سر و شکم، مجروح شد. بیست و سوم دی ۱۳۶۵، در بیمارستان شهید فقیهی شیراز بر اثر عوارض ناشی از آن به شهادت رسید. مزار وی در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.
قسمتی از خاطرات سردار شهید احمد عبداللّهی:
در یکی از عملیاتها مجروح شده بود. خبر رسید که در بیمارستان نمازی شیراز بستری است. به اتفاق دو تن از همکاران مخابراتی برای عیادت از ایشان به شیراز رفتیم.
وقتی او را دیدیم، پرسید: شما اینجا چه کار دارید؟ گفتم: ما آمدهایم به عیادت شما. با ناراحتی و با صدای بلند گفت: من آن کسی که شما تصور میکنید، نیستم. من کسی نیستم که به عیادتم بیایید. بغض گلویش را گرفت. سر را زیر پتو کرد و صدای های های گریهاش به گوش رسید.
کمپرسیها صف کشیده بودند. بچهها با تجهیزات کامل در انتظار صدور دستور، برای سوار شدن بر کمپرسیها و حرکت به سوی خط لحظه شماری میکردند. قرار شد فرماندهان گردان و گروهان برای راهنمایی راننده روی صندلی جلو بنشینند. با اخلاق احمد آشنایی داشتم. میدانستم که وی حاضر نیست بچهها را عقب کمپرسی تنها بگذارد و روی صندلی جلو بنشیند. هوا سرد بود. به اتفاق یکی از دوستان به طرف کمپرسی رفتیم و روی صندلی کنار دست راننده نشستیم. از دور پیدا شد. همان طور کـه پیش بینی کرده بودم، خودش را به عقب کمپرسی رساند و کنار بچههای گردان نشست و دستور حرکت داد.
در یکی از اتاقهای پادگان امام حسین (ع) نشسته بودم که شخصی وارد اتاق شد. قبلاً ایشان را ندیده بودم. بنابراین بدون توجه همان طور روی صندلی نشستم. همه بلند شدند و با او سلام و احوالپرسی کردند. کم کم جلو آمد تا نزدیک من رسید، دستش را به سویم دراز کرد، بلند شدم احوالپرسی کردم، کمی بعد از اتاق خارج شد. از یکی از بچهها پرسیدم: این شخص که بود؟ گفت: ایشان احمد عبداللهی جانشین گردان ۴۰۸ بود. با ناراحتی گفتم: خیلی بد شد، چرا زودتر چیزی نگفتی. فردای آن روز دوباره او را دیدم. به منظور جبران بی احترامی روز گذشته جلو رفتم و بعد از سلام و احوالپرسی گفتم: ببخشید، من خدمت شما قبلاً نرسیده بودم و دیروز شما را نشناختم ، خیلی خونسرد پرسید: مگر چه شده؟ گفتم: دیروز داخل اتاق ! گفت: چیزی یادم نمیآید، مگر موضوع مهمی بوده است؟ تازه متوجه شدم که بی خیال این حرف هاست.
روحش شاد/ یادش جاودان
انتهای پیام. /