همرزم شهید «اکبر منصوری» تعریف می کند: "اكبر به عنوان فرمانده در ميان افراد از محبوبيت خاصى برخوردار بود. او به آنچه مى ‏گفت عمل مى‏ كرد و به همين دليل سخنانش در بچه‏ هاى گردان تأثير داشت و او همواره ديگران را به نماز اول وقت توصيه مى‏ كرد.

 

به گزارش نوید شاهد زنجان، شهید «اکبر منصوری» یکم مرداد ۱۳۳۸ ‏، در شهرستان زنجان به دنیا آمد. پدرش احمد و مادرش خدیجه نام داشت. دانشجوی دوره کارشناسی در رشته اتومکانیک بود. سال ۱۳۶۰ ‏ازدواج کرد. به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. نوزدهم اردیبهشت ۱۳۶۱‏، با سمت فرمانده گردان در خرمشهر بر اثر اصابت ترکش به گردن، شهید شد. پیکر او را در مزار پایین زادگاهش به خاک سپردند.

 

خاطراتی از شهید «اکبر منصوری» را در ادامه مطالعه کنید

 

پاسدار مقصود قاسمى كه در گردان تحت فرماندهى منصورى خدمت مى‏ كرده، مى ‏گويد: "اكبر به عنوان فرمانده در ميان افراد از محبوبيت خاصى برخوردار بود. او به آنچه مى ‏گفت عمل مى‏ كرد و به همين دليل سخنانش در بچه‏ هاى گردان تأثير داشت و او همواره ديگران را به نماز اول وقت توصيه مى‏ كرد. هميشه خود نماز شب مى ‏خواند و در نماز تضرع و زارى مى ‏كرد. هميشه در نماز جماعت شركت مى ‏كرد در اوايل جنگ، از طرف مردم كمكهاى بسيارى مى‏ رسيد ولى منصورى هميشه افراد را به صرفه ‏جويى سفارش مى‏ كرد من هيچوقت عصبانيت و يا برخورد تندى از وى نديدم او اغلب آرام و ساكت بود، همواره آرزوى شهادت داشت." در آخرين ديدارش با خانواده همگى را به صبر و مقاومت توصيه كرد و گفت: "امام عزيز را تنها نگذاريد. براى من نگران نباشيد، جان شما و جان امام."

خواهرش نیز مى‏ گويد: "آخرين بارى كه به جبهه رفت احساس كردم به شهادت مى‏ رسد. او با همه ما عكس انداخت. به فرزندان من توجه بسيارى نشان مى ‏داد. در آخرين لحظه بر پيشانيم بوسه زد و گفت: "خواهرم، قول بده كه زينب ‏وار راهم را ادامه بدهى،" من گفتم: "اين وظيفه سنگينى است چنين چيزى از من نخواه ولى او گفت: اميد من به شماست، شما مى‏ توانى صبر كنى، در خيابان جيغ و فرياد نكن. من فقط از شما صبر و تحمل انتظار دارم." او به همسرش سفارش كرده بود تا زمانى كه تصميم به ازدواج نگرفته با من و مادرم ارتباط داشته باشد و بخصوص به مادرم احترام كند، او همواره به ما توصيه مى ‏كرد به كم قانع باشيم و به دنبال تجملات و ماديات در زندگى نباشيم."

منصورى تنها چند روز قبل از شهادت، در تماسى با همسرش به او گفته بود، كه به زودى به مشهد خواهيم رفت و زندگى مشتركمان را آغاز خواهيم كرد.

خواهرش مى گويد: "دو سه روز قبل از شهادت با من تماس تلفنى گرفت و گفت: فكر مى ‏كنم اين آخرين بارى است كه با شما صحبت مى‏ كنم زيرا شب قبل در خواب ديدم كه پرچمى سبز در دست دارم و بر اسبى سوار هستم و همه مى‏ گويند، پرچمدار اين حمله اكبر منصورى است. من به او گفتم، "گر چه چندان لايق اين مقام نيستم ولى در آن دنيا شفاعتمان را بكن، او گفت اگر خدا بخواهد."

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده