دستش رو گذاشت یه گوشه ی کالک و گفت: من این جا شهید می شم. همه ی آن ها که بودند، دیدند دستش رو کجای کالک گذاشته بود و رضا همان جا شهید شد.
نوید شاهد کرمان، شهید رضا عباسزاده یکم شهریور 1341 در روستای فردوسیه نوق (شهرصفائیه) از توابع شهرستان رفسنجان استان کرمان به دنیا آمد.
وی در رشته اقتصاد دیپلم گرفت. پاسدار بود با سمت فرمانده گردان 410حضرت رسول لشکر 41ثارلله به جبهه اعزام شد و در بیست ویکم اسفند 1363 در شرق دجله بر اثر اصابت ترکش و شیمیایی شدن به شهادت رسید.
 مزار وی در گلزار شهدای زادگاهش شهر صفائیه واقع است.

*****
مروری بر خاطرات شهید رضا عباس زاده:

موقع عملیات بچه ها رو جمع کرد و گفت: من شما رو برای شهادت می خوام. شما رو برای افتادن روی مین می خوام. این جا دیگه ترس جایی نداره. راه، راه کربلاست. راه اسلام،راه رهبر، راه امامه، ممکنه برگشت توش نباشه. آر پی جی زن ها باید برن 60 متری تانک ها. اول از همه هم خودم میرم.هر کی می ترسه بسم الله بگه،نیاد. اگه این جا خجالت می کشه، گوشه ای بهم بگه. اگه از گفتن خجالت می کشه برام بنویسه ، دین، جون فدا می خواد. اسلام ، خون می خواد.

قرار بود در یک عملیات لشکر ثارالله تپه های مشرف به پنجــوین را بگیرد و لشکر محمد رسول الله، تپه های کله قندی را. فرمــــانده ی آنها همت بود و فرمانده ی بچه های ثارالله، رضا.
همت وقتی فهمید فرماندهی گردان بچه های ثارالله با رضا عباس زاده است، با چشم های پر از اشک، به سمت قبله، به سجده افتاد و به اطرافیان گفت:من رضا رو می شناسـم اون حتمـاً موفق مـی شه، شما هم سجده ی شکر کنین.
*****
یه زخم بزرگ با ترکش توی کمرش بود. می گفت: اولاً بیمارستان شلوغه به اندازه ی کافی هم مجروح  هست که تخت ها را پر کنه. دوماً باید سریع برگردم به من احتیاج دارن. رفت توی حمام و با تیغ ، ترکش را از کمر خودش بیرون آورد. صدای برخورد لبه ی تیغ با ترکش و استخوان شنیده شد. رضا  می گفت: کسی که نتونه این جور دردها را تحمل کنه، چطور می خواد برای خدا بجنگه.

*****
دوستش برای گرفتن مقداری کوپن بنزین برای وسیله ی شخصی، مراجعه می کند. رضا در حالی که سرخ شده و اخمهایش درهم می رود، می گوید: یعنی تو راضی داری منو ببرن جهنم؟
اینا مال بیت الماله. مگه میشه برای اسلام جنگید ولی اسلامی نبود؟

*****
همسایه ها می گفتن، رضا فرمانده است. یه روز به او گفتم: تو خجالت نمی کشی؟ مثلاً فرمانده ای ، یه کم کلاس بذار، یکی ببینتت چی می گه؟
در حالی که داشت به جارو زدن ادامه می داد، گفت: نه، نه! گناه داره، همه باید تو کارای خونه کمک کنیم. مرد و زن، فرمانده و سرباز هم نداره.

*****
سه نفری ریخته بودن سر پیرمرد که از او اورکت بگیرن . اونم می گفت: نداریم، تموم شده. بحث بالا گرفت . رضا از راه رسید. به بچه ها گفت: فرمانده ی شما منم! اگه مشکلی دارین به من بگین.
حالا هم جنگه. کمبود زیاده.
اورکت خودش را از تن در آورد به یکی از آن ها داد و گفت: اگه کسی به اورکت خودش نیازی نداره، اونو به این سربازها بده.
هنوز رضا دور نشده بود که شهید محمود محمدی و شهید علی عابدینی اورکت هاشون را در آوردن.

*****
تازه آمده بود. خسته بود. هنوز مرخصی داشت که حاج قاسم زنگ زد:بچه ها را ول کرده ای. تنهایم تنها ! کیفش را برداشت. هر چه اصرار کردیم فایده ای نداشت. می گفت: بچه های اسلام تنهایند. در جنگ خوشی و استراحت معنی نداره، و رفـت. بعد ها هم که رفت، حاج قاسم گفت: او برای من چون ابوذر و مالک برای پیـــامبر و امام علی علیه السلام بود.
زد زیر گریه و بلند گفت: دعا کنید اتفاق بیفته.
حاج قاسم در سخنرانی به شوخی گفته بود، بعد از این عملیات فرمانده تان (رضا) عوض می شه چون دیگه زنده نمی مونه.

*****
بیشتر ما توی این جنگ شهید می شیم، اما جنگ تموم نمی شه. ممکنه شکلش عوض بشه، ولی خودش تا اومدن صاحب اصلیش تموم نمی شه، جنگ بین حق و باطل تموم نیسـت، اما می رسه زمانی که از توپ و تانک دیگه خبری نیست و اونایی که می خوان این جنگ رو ادامه بدن باید بدونن و ببینن که ما چطوری با چنگ و دندون این مملکت و اسلام را به اونا رسوندیم .اونا هم به بعدیا برسونن. 
این عکس ها (عکس های جبهه) یاد آوری ما به بعدی هاست که مبادا اسلام رو تنها بذارن که ما اینv جوری با بدبختی ، بی غذایی، بیچاره گی، زخم و خون و فلاکت با چنگ و دندون از عقیدمون دفاع کردیم و شرایطی که اونا دارن، اثر انگشت ماست و نباید براحتی از دست بدن. 

*****
دستش رو گذاشت یه گوشه ی کالک و گفت: من این جا شهید می شم.
اون از کجا می دونست این جا شهید می شه؟ من چرا باور نکردم؟ همه ی اون ها که بودن، دیدن دستش رو کجای کالک گذاشته بود. رضا همان جا شهید شد.

منبع: کتاب "اثر انگشت"
نوشته ی مسلم حاج عبداللهی
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده