نوجوان ترین شهید استان کرمان به روایت خواهر/ ماجرای یتیم شدن پیرزن خرابه نشین
چهارشنبه, ۱۹ مهر ۱۳۹۶ ساعت ۲۱:۵۲
پیرزن خرابه نشین به مادرم گفته بود: «وقتی من مریض میشدم، علی به من رسیدگی و از من پرستاری میکرد. در چراغ من، نفت میریخت و آن را روشن میکرد تا سرما کمتر مرا اذیت کند،گاهی غذایش را میآورد و با هم میخوردیم.
نوید شاهد کرمان، شهید علی ایرانمنش سال 1344 در شهر کرمان متولد شد. دوران دبستان را در مدارس رضویه و سعدی و دورهی راهنمایی را در مدرسه شهید نامجو در کرمان سپری نمود.
با اوج گرفتن مبارزات مردم با رژیم ستمشاهی پهلوی، به فعالیت در این زمینه پرداخت. پس از پیروزی انقلاب و آغاز ناآرامیها در غرب کشور، در حالی که هنوز کلاس دوم راهنمایی بود، درس و مدرسه را رها کرد و به آن منطقه رفت.
علی روز جمعه 26 دیماه سال 1359 در درگیری با گروهکهای ضد انقلاب در پیرانشهر پس از اسارت و شکنجههای فراوان، به فیض عظمای شهادت نائل آمد.
به مناسبت آغاز سال تحصیلی، خاطرات معصومه ایرانمنش خواهر شهید علی ایرانمنش را با هم مرور می کنیم:
***زیباترین و جالبترین خاطره من از علی به زمانی برمیگردد که پدرم مانع رفتن او به جبهه شد و او شناسنامهاش را به آیتالله روحانی داده و پرسیده بودند آیا من به سنّ تکلیف رسیدهام؟ و وقتی حاج آقا به ایشان میگوید بله شما یک ماه است که به سنّ تکلیف رسیدهاید، خوشحال و در کمال ادب و احترام به پدر میگوید: ببینید من از روی هوا و هوس به جبهه نمیروم، من به سنّ تکلیف رسیدهام و الان احساس میکنم که برای دفاع از انقلاب و نظام جمهوری اسلامی و دین و مملکت باید به تکلیف خود یعنی "دفاع" عمل کنم.
***زمانی که علی در پیرانشهر بود، من هم در حوزهی علمیه قم درس میخواندم. یک بار که از کردستان عازم کرمان بود، سر راه، قم پیاده شده و برای دیدن من به مدرسهی ما مراجعه کرده بود. به نوعی میخواست علاقمندی خودش را از راهی که من پیش گرفته بودم، ابراز کند. وقتی از دفتر مدرسه مرا صدا زدند و من علی را آنجا دیدم، خیلی خوشحال شدم. آن روز درس و مدرسه را تعطیل کردم و با هم با قطار به کرمان رفتیم.
***وقتی با علی از قم به کرمان آمدیم، در قطار با خانمی به نام غضنفری برخورد کردیم که او هم در پیرانشهر خدمت کرده بود و علی را میشناخت. میگفت ما در آنجا او را «بابا علی» خطاب میکنیم و هر وقت با برادران کاری داریم، او را صدا زده مطلب را به ایشان منتقل میکنیم تا او به برادران برساند و جواب را گرفته برای ما بیاورد.
***علی، اهل مطالعه بود. کتابهای شهید مطهری را میخواند و به ما هم توصیه میکرد این کتابها را مطالعه کنیم و سرلوحه کار و زندگیمان قرار دهیم.
***ماجرای پیرزن خرابهنشین را حتماً پیش از این از زبان مادرم خواندهاید. وقتی علی شهید شد، مادرم رفته بود به آن پیرزن سر بزند. آن بنده خدا به مادرم گفته بود تو مرا یتیم کردی.
مادر پرسیده بودند: چطور؟
گفته بود: «وقتی من مریض میشدم، علی به من رسیدگی و از من پرستاری میکرد. در چراغ علاءالدین من، نفت میریخت و آن را روشن میکرد تا سرما کمتر مرا اذیت کند، رادیویی دارم که مونس تنهایی من است و علی برای این رادیو باطری تهیه میکرد.»
گاهی سر سفره که غذا را میکشیدیم، علی غذای خود را برمیداشت و بیرون میرفت. ما آن روزها نمیدانستیم علی با غذایش کجا میرود، بعد از شهادتش آن پیرزن گفت که گاهی علی غذایش را میآورده و با هم میخوردیم.
***زمانی که پدر و مادرم با رفتن او به منطقه موافقت کردند، پس از طی دورهی آموزشی یک شب با یک دست لباس فرم به خانه آمد که برایش بسیار بزرگ بود. آن شب خواهر شهید کازرونی* منزل ما بودند و با هم درس میخواندیم. نشستیم و لباس علی را برایش کوچک کردیم.
*سردار شهید محمدمهدی کازرونی مسئول طرح و عملیات لشکر 41 ثارالله که سال 62 در عملیات والفجر مقدماتی به شهادت رسید.
*** از دوستان علی شنیدیم که او در پیرانشهر هم غذایش را با بچّههای کُرد و فقیر قسمت میکرده، علی حتّی برای بچّههای کُرد، کلاس درسی و آموزش قرآن تشکیل داده بود.
***بد نیست اشاره کنم به خاطرهی نحوه مطّلع شدن من از شهادت ایشان. یک روز که از قم به کرمان آمده بودم، برای دیدن چند تن از دوستان به سازمان تبلیغات اسلامی رفتم. آنجا به من گفتند خانمها کلاس هستند، صبر کنید تا کلاس تعطیل شود. در اتاق یکی از کارمندان نشسته بودم که آقایی وارد شد و یکی از همکارانش از او پرسید ماجرای درگیری در غرب کشور و شهادت و اسارت بچّههای کرمان چه بوده؟ آن آقا گفت: همه را شهید کردن ... و شروع کرد به نام بردن از شهدا و گفت: شبستری، ایرانمنش و سبحانیپور شهید شدند. یکی از حاضرین رو کرد به من و گفت: ایرانمنش چه نسبتی با شما دارد؟
گفتم: اخوی من هستند.
همه حاضرین دستپاچه شدند و به هم ریختند. آن آقایی که اسامی را اعلام میکرد، گفت: البته هنوز مشخص نیست و شهادت بچّهها قطعی نشده. در حالی که پوسترهای شهدا را آماده کرده و از اینکه در حضور من خبر را اعلام کرده بودند، ناراحت شدند. اما خدا آرامشی را به قلب من حکمفرما کرده بود. تعدادی از آن پوستر را برداشتم و به خانه رفتم، خواهرانی از سپاه به منزل ما آمده بودند تا خبر شهادت علی را بدهند ولی برایشان سخت بود. وقتی متوجه شدند که من در جریان هستم، خیالشان راحت شد و گفتند پس خودتان موضوع را به خانواده اطلاع دهید.
پدرم میهمان داشت. من پوستری که از شهدا چاپ شده بود، از لای در به داخل اتاق انداختم و به این ترتیب پدرم با دیدن آن پوستر از شهادت علی مطلع شد.
***وقتی علی شهید شد، از صدا و سیمای مرکز کرمان آمدند با ما به عنوان خانواده شهید مصاحبه کنند و او را کوچکترین شهید استان با 13 سال سن معرفی کردند. ما اعتراض کردیم و گفتیم او گر چه جسمش کوچک بود، ولی روح بسیار بزرگ و والایی داشت که البته به سن تکلیف رسیده بود و در کلاس دوم راهنمایی تحصیل میکرد.
منبع: کتاب "به جان امام"
نظر شما