خاطرات شهيد محمد رضايي از آزادسازی خرمشهر/ مانند جسمي بي روح روي زمين افتادم
سهشنبه, ۰۱ خرداد ۱۳۹۷ ساعت ۱۸:۴۵
سپيده دم بود كه خمپاره دشمن در كنارم زمين خورد و پس از انفجار، تركشهاي آن بدنم را به شدت مجروح كرد. تركشي به مهره هاي كمرم خورد و مرا قطع نخاع كرد. مثل جسمي بي روح روي زمين افتادم.
نوید شاهد کرمان، جانباز شهید «محمد رضائي سرداري» چهارم بهمن 1343، در روستاي قاسمآباد حاجي از توابع شهرستان رفسنجان زاده شد. تا پايان مقطع راهنمايي درس خواند. سال 1365، ازدواج كرد، به عنوان بسيجي در جبهه حضور يافت. بيست و سوم اسفند 1386، در بيمارستان عليابن ابيطالب (ع) رفسنجان براثر صدمات ناشي از جراحات جنگي به شهادت رسيد. مزار وي در گلزار شهداي عباسآباد رفسنجان واقع است.
خاطرات این شهید عزیز از عملیات بیت المقدس را با هم مرور می کنیم:
قرار بود عمليات بيت المقدس براي آزاد سازي خرمشهر انجام شود. عملياتي وسيع که منطقه دشت عباس تا غرب خرمشهر را در بر می گرفت . قرار بود هر لشكر از محوري تعیین شده به قلب دشمن بتازد. محور عملياتي ما منطقه فرسيه و سيد جابر بود كه در قالب گردانهای لشکر 41 ثار الله در این عمليات شرکت کردیم .عمليات با فرياد يا علي ابن ابيطالب آغاز شد. دشمن شكستي سخت خورد و به سرعت عقب نشيني كرد. همين امر باعث شده بود كه نيروهاي خط شكن ما تا عمق خط دوم و سوم عراق پيشروي كنند.
محور نفوذ بچه هاي ما در دل عراقيها قرار گرفته بود.نبردي سخت بين ما و نيروهاي عراقي از جناحهاي مختلف در گرفته بود،آتش شديدی می بارید . ارتش عراق تمام توانش را متمركز كرده بود. محور عملياتي ما از هر طرف زيرآتش بود. تير و تركش خمپاره دشمن با فرياد الله اكبررزمندگان در هم آمیخته و همه جا را پر كرده بود.سپيده دم بود كه خمپاره دشمن در كنارم زمين خورد و پس از انفجار تركشهاي آن بدنم را به شدت مجروح كرد.
تركشي به مهره هاي كمرم خوردو مرا قطع نخاع كرد. مثل جسمي بي روح روي زمين افتادم. خون از بدنم جاري بود. توان هيچ حركتي نداشتم. بدنم غرق خون بود. شدت آتش دشمن لحظه به لحظه شديدتر ميشد. گويا بچه ها در حال محاصره شدن بودند. تعداد زيادي از بچه ها شهيد شده بودند و تعدادی زخمي گوشه خاكريز افتاده بودند. ارتباط با عقب قطع شده بود، لحظه اي بعد از هوش رفتم .
وقتي به هوش آمدم قريب ساعت 9 صبح بود كه از شدت تشنگي گلويم چسبيده بود. آسمان پيش چشمانم غبار آلود بود، صداي پايی به گوشم رسيد. عراقيها آمدند بالاي سرم ،یکی از آنهااسلحه را مسلح كرد و لوله تفنگ راروي پيشانيم گذاشت ،خواست تير خلاصي را بزند، اما ديگري او را منصرف كرد و راه افتادند رفتند.
از سمت ديگر تعدادی عراقي متوجه من شدند، يكي از آنها رگبار تيري را به طرفم شليك كرد. تير عصب دستم را قطع كرده بود و چند تا از انگشتانم به پوست دستم آويزان شدند،دستم روي سينه ام افتاده بود و خون جاري بود. تير ديگر به كتفم خورد. پس از تيراندازي آمدند بالاي جنازه ام، اما ديدند كه جان دارم .گوني سنگر را از خاك خالي كردند و مرا روي گوني قرار دادندو به سمت عقب بردند. در پشت خاكريز نزديك يك سنگر زير نور آفتاب رها كردند ،شدت آفتاب باعث مي شد خون بيشتري از بدنم برود. دوباره از هوش رفتم ،وقتي به هوش آمدم خودم را داخل نفربر با يك مأمور بالاي سرم دیدم . تقاضاي آب كردم ،اما او مخالفت كرد و به اشاره گفت نه!با تكان هاي ماشين و شدت ضربه ها دوباره از هوش رفتم، چشم باز كردم ،كنار ديوار بيمارستاني در بصره بودم .
وقتي ميخواستند مرا جابه جا كنند ،متوجه شدند روي بدنم پر از مورچه است.ظرف الكلي را روي بدنم پاشيدند تا مورچه ها از من دور شوند. بدنم مي سوخت. از آنجا مرا به بيمارستان بردند. دكتر عراقي تصميم داشت دست مرا قطع كند. با خواهش و تمنا نگذاشتم. زخمهايم را باند پيچي كردند و مرا به سلول انفرادي بردند.تنها غذايم در آنجا يك تكه نان خشك و يك ظرف آب بود. به سختي لقمه هاي نان را از گلو پايين ميبردم. 54 روز طول كشيد تا از سلول انفرادي به اردوگاه عنبر منتقل شدم.
آنجا در جمع اسرا، روحيهاي تازه گرفتم و خواهش كردم كه مرا حمام كنند. پس از اصرار زياد ،عراقيها مرا به محوطۀ اردوگاه بردند و روي چمن اردوگاه ،لباسم را از تنم در آوردند و با شیلنگ آب سرد و مقداري مواد شوينده و با جاروي دستي بدنم را شستشو دادند. با هر ضربه كه به زخمهايم ميخورد، فريادم به آسمان می رفت.آرزو ميكردم اي كاش تقاضاي حمام نميكردم. پس از آن مرا به جمع بچههاي اردوگاه بردند.
در آنجا دكتر مجيد جلالوند كه خود اسير بود به سراغم آمد. تنها ابزار او يك چاقو و مقدار كمي وسايل ديگر بود. با چاقو تيرهايی را كه می ديد، از عمق زخمهايم بيرون آورد و زخمهایم را پانشمان کرد . با اين كار او جان تازهاي گرفتم. اما زخمهاي زيادي در بدنم بود. بيشتر از همه تركشي كه به سرم خورده بود آزارم ميداد.اما اين روزهاي سخت،روز های پرورش روح و تقويت ايمان براي من بود. محبت دوستان و اسراي هم وطن و هم كيش ،اين روزهاي پر رنج را قابل تحمل مي كرد. به زبان آوردن22ماه تحمل بيماري و رنج اسارت ملال آور است و خوب است در سينه باقي بماند تا خواندن و شنيدن آنها دل كسي را به درد نياورد. ایمان راسخ آزادگان دربند، توکل آنها به خدا و عشق به امام راحل، قوی ترین داروی مقاومت بود.
در بهمن سال 1362 به خاطر وضعيت جسمي ام با همكاري صليب سرخ جهاني آزاد شدم واز جمع با صفاي مردان خدا جدا شدم.
منبع : کتاب در انتظار پرواز
نظر شما