زندگینامه جانباز شهید «امان الله دارابی»(بخش نخست)
شنبه, ۲۴ شهريور ۱۳۹۷ ساعت ۰۹:۴۰
پدرم با اين حركت به من ارزش درس و مدرسه را نشان داد.فردا به مدرسه رفتم. چند روزي كه گذشت خبر ورود امام در مدرسه پيچيد.
نوید شاهد کرمان، جانباز ۷۰ درصد «امان الله دارابی» پس از سالها تحمل درد و رنج، در 17 شهریور 1397 دعوت حق را لبیک گفت و به یاران شهیدش پیوست.
زندگینامه شهید امان الله دارابی را مرور می کنیم:
دوم ارديبهشت ماه سال1346در شهر كوچك مذهبي جوپار (كرمان)، فرزندي چشم به جهان گشود كه با قدمش نشاط و عشق را همراه خود به كانون گرم خانواده آورد. تولد او در جوار حرم امامزاده حسين نويد خير و بركت بود. او را امان ا... ناميدند. او خود را اين گونه معرفي مي كند:
من امان الله دارابي هستم، پدرم قاسم و مادرم نصرت نام دارد. دومين فرزند پسر خانواده هستم كه از كودكي در دامان پر محبت خانواده زندگی كردم. دو ساله بودم كه پدرم در شركت زغال سنگ كرمان مشغول به كار شد. خانواده ما در جوپار زندگي ميكردند و پدرم فاصله بين محل كار تا زندگي را در آمد و شد بود.
آنچه به خاطر دارم در جمع بچه هاي جوپار در كوچه هاي اطراف حرم سرگرم بازيهاي كودكانه بودم، تا اينكه به هفت سالگي رسيدم كه فصل تغيير در زندگي هر كودكي است. بنابراين در دبستان پهلوي سابق جوپار تحصیل را شروع کردم. خاطرات آن دوران چه تلخ وچه شيرين در ذهنم باقي مانده است.
چهره ناظم مدرسه كه با ابهت در بين صف صبحگاه ميچرخيد و گاهي با چوب و فلك كساني را كه درس نمي خواندند تنبيه ميكرد و بعضي وقتها هم خودكاري را در دست داشت و در ميان انگشتان بچه ها ميفشرد و فرياد آقاغلط كردم بچهها، بلند می شد.حال و هواي خاصي بود، خشك و بي روح.اواخر دوره دبستان بود كه در ايام جشنهاي 2500ساله شاهنشاهي بيمار شدم و نتوانستم به مدرسه بروم و در جشن شركت كنم.روزي كه به مدرسه برگشتم يك هفته مرا از مدرسه اخراج كردند.
پس از وساطت و عذرخواهي ،بيست و چهار ساعت در انبار مدرسه زنداني شدم، چرا كه ناظم فكر ميكرد من به جشن شاهنشاهي بي توجهي كردهام. دوران دبستان اينگونه طي شد. سال1357 بود كه دوره راهنمايي را شروع كردم. در ميانه سال تحصيلي بحثهاي انقلابي ميان معلمان،كم كم به جمع دانش آموزان كشيده شد. آن روزها درك درستي از مسائل سياسي نداشتم،اما همين اختلافات باعث شد كه من هم حساس شوم و كنجكاوي كنم.
بحثها ودرگیری ها باعث شده بود بعضي روزها مدارس تعطيل شوند. دوستي داشتم كه با دوچرخه او به مدرسه ميرفتيم. يك روز دوستم دنبالم نيامد. به سراغش رفتم، گفت: ديگر به مدرسه نمي آيم، با اين اوضاع و احوال درس خواندن سودي ندارد، ميخواهم دنبال شغل آزاد بروم تا براي خودم درآمدي كسب كنم. شب فرا رسيد ،به پدرم گفتم: ديگر نمي خواهم به مدرسه بروم. او علت را سؤال كرد. در پاسخ گفتم: همه ميگويند: نون توي كار آزاد است. اوضاع مدرسه هم به هم ريخته است.
پدرم چيزي نگفت، ولي از من خواست حالا كه مدرسه نمي روم، با او به محل كارش بروم. من هم از خدا خواسته، قبول كردم. صبح روز بعد به پابدانا، تونل 6كه محل كارش بود رفتيم.در ايستگاه ورودي تونل مرا به يكي از دوستانش كه نگهبان بود سپرد و خودش با لباس كار وارد تونل شد. من هم در اطراف ایستگاه نگهبانی سر گرم بازي شدم تا وقتي كه ساعت كار به پايان رسيد و پدرم از تونل بازگشت .
چشمم كه به او افتاد وحشت كردم، او را نشناختم. صورت همه كارگرها با گرد زغال سياه شده بود. مشغول تعويض لباس و شستشوي دست و صورت خود شد.دست مرا گرفت و پس از نوازش به من گفت: پسرم اين يك نمونه از كار آزاد است كه امروز ديدي، اما اگر درس بخواني مثل مدير و ناظم مدرسه پشت ميز مينشيني و به بچه ها درس ميدهي. پدرم با اين حركت به من ارزش درس و مدرسه را نشان داد.فردا به مدرسه رفتم. چند روزي كه گذشت خبر ورود امام در مدرسه پيچيد.
منبع: کتاب در انتهای پرواز
ادامه دارد...
نظر شما