کار رزمی مهم تر است یا بافت بافتنی؟!
يکشنبه, ۰۴ آذر ۱۳۹۷ ساعت ۱۸:۱۷
گفتم: ما که تازه از عملیات آمده بودیم. نباید میایستادی خستگی در میکردی؟ گفت: من با خدای خودم عهد کردهام فقط کار رزمی بکنم. گفتم: نه که ما اینجا داریم بافتنی میبافیم!!
نوید شاهد کرمان، "حقیقتش خیلی لذت میبردم که این طور با سید سرو کله میزدم. انگار آدم با برادر صمیمی و دوقلوی خودش یکی به دو کند و چشم تیزک برود طرفش و بعد، یک ربع بعد، نیم ساعت بعد، یک ساعت بعد برود یک کیلو گوجه سبز ترش بخرد، بیاورد بنشیند پیشش، بنشینند همهشان را با هم بخورند و به خندهها و دندانهای کور شده و چشمهای ریز هم بخندند.
پس به من حق بدهید که تنها مترجمش من باشم، بس که تند حرف میزد. یا این که مثلاً هیچ وقت تنهاش نگذارم. تنها باری که از هم دور افتادیم، گفتم براتان، همان بعد از منحل شدن تیپ بود، که سید ول کرد و رفت سوسنگرد.
اولین نفری که از پاسگاه سوسنگرد در رفت، رفت تو یگانهای دیگر، همین سید خودمان بود. شاید هم رفتن او بود که باعث شد علی ناصری به خودش بیاید. بفهمد نباید بچههای اطلاعات را از دست بدهد. اشتباه نکنم همان اواخر بود که ما را منتقل کردند تو دستهی اطلاعات.
گفتمش: چرا بی ما رفتی بیمعرفت؟
گفت: خسته شده بودم.
گفتم: ما که تازه از عملیات آمده بودیم. نباید میایستادی خستگی در میکردی؟
گفت:من با خدای خودم عهد کردهام فقط کار رزمی بکنم.
گفتم:نه که ما اینجا داریم بافتنی میبافیم!!
گفت: نمیتوانم. دست خودم نیست. همهاش فکر میکنم دارم نامردی میکنم به آنهایی که دارند با دست خالی میجنگند. فکر میکنم اگر نروم پیش شان، اگر کمکشان نکنم، اگر یک آرپیجی ندهم دست شان، یک خنجر برداشتهام از پشت زدهام به کمرشان. میگیری چی میگویم؟
گرفتن که میگرفتم. منتها درک نمیکردم چی میگوید، وگرنه آن روز وقتی با پیراهن پاره پوره دیدمش، نباید میخندیدم، نباید دستش میانداختم، نباید میگفتمش: باز رقتی با بچههای کوچه دعوا کردی؟ چند بار بهت بگویم آنها زورشان به تو میچربد. نگاه کن تو را خدا!
زیر پیراهنش جر و واجر شده بود. چشمهاش را اصلاً نمیشد دید، از بس به تمام سر وصورتش و لباسهاش خاک پاشیده بودند. مثل کسی بود که یک سطل خاک ریخته باشند روی سرش.
گفتم:حالا کار کدام همسایههاست؟ اقدس خانم یا فروغ زمان؟
گفت:ننهی فولاد زره. بولدورزی را نشانم داد که داشت خاکریز میزد.آن روزها، حالا که فکر میکنم، تو محور طلائیه بودیم. شب سید رفته بود بیخیال نشسته بود روی یک خاکریز ابتدایی. از بس خسته بوده نفهمیده بولدوزر آمده خاک ریخته روی سرش. حالا کاش فقط خاک ریخته روی سرش. حالا کاش فقط میریخته. تیغهاش آمده دل و رودهی خاک را هم به هم ریخته.
پاک زخم و زیل مان کرد، جان محمود، وقتی تیغه آمد سر وقتم.
گفتمش: از رو نمیروی که.آخرش هم یک کاری دست خودت میدهی، مجبورمان میکنی بیاییم حلوات را بخوریم.
اگر بهش میگفتند برو کلاه بیاور، میرفت سرمیآورد. عادتش بود یا شده بود. نمیدانم. من فقط میدانم باید بگویم بعد ازبیتالمقدس، وقتی علی هاشمی بهش گفت برو جلوتر از خاکریز خودمان یک خاکریز دیگر بزن، عوض این که چند نفر دیگر را بفرستد، خودش یک آرپی جی برداشت، رفت ایستاد تأمین بولدوزر.کی شنیده فرماندهی گردان برود تامین بولدوزر بایستد؟به خودش هم گفتم. حتیگفتمش: نمیخواهی خودت را لوس کنی که؟
گفت:برای کی؟
آن قدر تو چشم هام زل زد، آن قدر هیچی نگفت تا از رو برم. من هم البته آدمی نبودم که از تک و تا بیفتم.
گفتمش:برای عمهی من. هی میگوید برای کی. مثلاً خواستیم یک بار مثل آدم باش حرف بزنیم آ.
گفت:هر وقت بزرگ شدی، هر وقت آدم شدی، بیا خودم یادت میدهم با کی چطور حرف بزنی.
منبع: کتاب "اینجا مجنون است به گوشم" خاطرات سردار شهید حمید میرافضلی
شهید سید حميد میرافضلی/ در هفدهم بهمن ماه 1335 در شهرستان رفسنجان دیده به جهان گشود.
با شروع عملیات خبیر و در پی حضور لشکر ثارالله در جزایر مجنون ، سید حمید که به چند و چون منطقه به خوبی واقف بود همراه رزمندگان این لشکر در منطقه حضور یافت تا در آخرین نبرد در زندگی خود ، چهرۀ مردانه اش را باخون سرخ پیشانی اش رنگین سازد.
سرانجام روز 22 اسفند سال 1362 به همراه سردار شهید حاج ابراهیم همت فرماندۀ محبوب لشکر محمد رسول الله سوار بر موتور مورد اصابت گلوله مستقیم دشمن قرار گرفت و به شهادت رسید.
نظر شما