خاطرات جهادگران استان کرمان؛
متوجه شدم خلبان يكي از هواپيماهاي خودي كه ساعتي پيش در اثر ضدهوايي دشمن سقوط كرد ،چترش بالاي درخت خرما گير كرده است. او را به بيژن آسوبار كه فرمانده محور بود نشان دادم و فرمانده مطمئن شد كه خلبان ايراني است. او را پايين آورده و با خودمان به قرارگاه برديم.
به گزارش نوید شاهد از کرمان، جهاد سازندگي استان كرمان در خطه كريمان كار خدمت رساني به نقاط دورافتاده استان را آغاز نمود و با شروع جنگ تحميلي اين نهاد جوشيده از بطن انقلاب كه خود را حامي و پاسدار سازندگي انقلاب مي دانست، وارد عرصه نبرد شد و خالصانه و بي ادعا دوشادوش ساير نيروهاي رزمنده به دفاع از مرزهاي كشور پرداخت و با تلاش بي وقفه و وظيفه خدمتگزاري خود به مردم را با نام جهاد در برابر متجاوزان در مرزهاي غرب و جنوب كشور استمرار بخشيد.

خلبان بر فراز درخت خرما !
خاطرات تعدادی از جهادگران کرمانی دوران دفاع مقدس را مرور می کنیم:
من راننده گريدر بودم و خيلي روي كارم وسواس داشتم . البته در كارم خيلي وارد بودم و هرگز ماشيني كه زير پايم بود، خراب نمي ماند و خودم درستش مي كردم. بچه ها نقشه كشيده بودند ماشين را به هر طريقي كه شده از زير پايم بكشند و مرا به مرخصي بفرستند.
يك روز كه در جاده چزابه كار مي كردم، حدود عصر براي خواندن نماز ماشين را به شاگرد سپردم و آماده نماز خواندن شدم . نمازم كه تمام شد، رزمنده اي كه شاگردم بود، با قيافه اي گرفته آمد كنارم و گفت :فرمان گريدر بريده!
برگشتيم قرارگاه و خبر خرابي ماشين را به فرمانده داديم . بچه ها همه زدند زير خنده و گفتند: بالاخره بعد از 45 روز، گريدر شما هم خراب شد. اينكه ناراحتي ندارد ! ماشين بقيه هفته اي چهار مرتبه خراب مي شود، ماشين شما 45 روزي يك مرتبه!
من و دو راننده بولدوزرِ ديگر داشتيم خاكريزهايي به حالت تركش گير براي بچه ها درست مي كرديم. سه ماشين از سه ارگان جهاد، سپاه و ارتش داشتيم . گرمِ كار بوديم كه يك هليكوپتر عراقي بالاي سرمان ظاهر شد و شروع به موشك باران كرد . سه تا موشك زد، اولي و دومي به هيچ كدام از ماشين ها نخورد ، اما موشك سوم يكي از بولدوزرها را دود كرد و جلوي چشمان ناباورمان، همرزممان تكه تكه شد . با اينكه در جنگ شيميايي شدم و الان يك جانباز 25 درصد مي باشم، اما هرگاه به گذشته برمي گردم از آن همه ايثار و از خود گذشتگي بچه ها احساس رضايت مي كنم.
راوی: سيد احمد حسيني

سال 1360 رفتم بستان . خيلي از بچه هاي جهاد آنجا بودند . كار من تعمير موتور بود ،؛ اما هر كاري كه پيش م ي آمد، انجام مي دادم. كار كردن در پشت جبهه را دوست داشتم ، اما دلم مي خواست بروم خط مقدم ؛ تا اينكه در عمليات بيت المقدس دل به دريا زدم و به آقاي رستمي كه مسئول نقليه بود، گفتم
«من مي خواهم بروم جلو» آقاي رستمي گفت: نمي شود؛ برگ اعزام نداريم » مشغول صحبت بوديم كه خبر رسيد راننده آشپزخانه شهيد شده و كسي نيست غذاي رزمندگان را ببرد. من گفتم: جناب رستمي! من رانندگي با ماشين سنگين بلدم، مي توانم كمك كنم.
خلاصه قبول كردند و من به عنوان راننده همراهشان شدم. وقت تقسيم غذا در پايم احساس سوزش كردم. اهميتي ندادم و به كارم مشغول شدم . وقتي براي استراحت برگشتم و پايم را نگاه كردم، متوجه شدم پايم تركش خورده. دوستان كه متوجه جراحتم شدند، سريع من را به بيمارستان صحرايي اهواز رساندند . وقتي مرخص شدم و به قرارگاه برگشتم، مورد مؤاخذه قرار گرفتم؛ چون كارت اعزام نداشتم و اين تخلف محسوب مي شد.
بعد از آن عمليات كار رساندن مجروحان به پشت جبهه به من واگذار شد. مرتب مي رفتم جلو و مجروحان را به عقب جبهه مي رساندم. در اين راه ماشين من چند بار مورد اصابت خمپاره هاي دشمن قرار گرفت، اما هر دفعه به طريقي نجات پيدا كردم.
يك بار كه مجروحان را برمي گرداندم، متوجه شدم خلبان يكي از هواپيماهاي خودي كه ساعتي پيش در اثر ضدهوايي دشمن سقوط كرد ،چترش بالاي درخت خرما گير كرده است. او را به بيژن آسوبار كه فرمانده محور بود نشان دادم و فرمانده مطمئن شد كه خلبان ايراني است. او را پايين آورده و با خودمان به قرارگاه برديم.
يك روز براي تحويل گرفتن ماشين، راهي بستان شده بودم. در حين رد شدن از سوسنگرد، متوجه شدم عراقي ها شهر را بمباران كرده اند و مردم شتابان و وحشت زده به اين طرف و آن طرف مي دوند.
صداي گرية يك بچه مرا به سوي خانه اي كشاند كه تقريباً نيمي از آن فرو ريخته بود . جسد بي سر زني كف اتاق افتاده بود . جلوتر رفتم ديدم سر زن و دست راستش از بدن جدا شده و چند متر آن طرف تر افتاده اند. با اين وجود، بچة كوچكي روي سينة زن خوابيده و شير مي خورد. ديدن اين صحنه منقلبم كرد . مي خواستم بچه را از مادر جدا كنم ، اما او گرسنه بود و محكم مادرش را چسبيده بود . به زور كودك را از جسد مادر جدا كردم و به قرارگاه بردم. اين صحنه به قدري در من تأثير گذاشته بود كه مدت ها به نقطه اي خيره مي شدم و حرف نمي زدم!
راوی: قنبرعلي يوسفي

منبع: کتاب خاطرات جهادگران کرمانی

پایان پیام/
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده