خاطرات جهادگران استان کرمان؛
نوید شاهد - با وجودي كـه ماه رمضان بود و بچه ها روزه مي گرفتند، اما سه، چهار روز از نظر آب و غذا در مضيقه بوديم. بچه ها با علف هاي روييده در جزيره افطار مي كردند تا انرژي شان تحليل نرود. بعد از گذشت چهار روز نجات پيدا كرديم و به مقر برگشتيم.

به گزارش  نوید شاهد کرمان، جهاد سازندگي استان كرمان در خطه كريمان كار خدمت رساني به نقاط دورافتاده استان را آغاز نمود و با شروع جنگ تحميلي اين نهاد جوشيده از بطن انقلاب كه خود را حامي و پاسدار سازندگي انقلاب مي دانست، وارد عرصه نبرد شد و خالصانه و بي ادعا دوشادوش ساير نيروهاي رزمنده به دفاع از مرزهاي كشور پرداخت.

افطار با علف !

خاطره یکی از جهادگران کرمانی از عملیات بیت المقدس را مرور می کنیم:

تازه به سن قانوني رسيده بودم كه به گردان آقاي همايونفر پيوستم و به آبادان رفتم. وقتي رسيديم، كارها تقسيم شد و من مسئول آبرساني به نيروها شدم. ماشين من نه در داشت و نه سقف! خمپاره كـه مي آمد، خودم را به كف ماشين مي چسباندم تا تركش نخورم.

مدتي بعد به منطقة كوشك رفتم و به عنوان تك تيرانداز در عمليات رمضان شركت كردم. در همان عمليات دچار موج گرفتگي شدم و به بيمارستان رفتم. بعد از بهبودي برگشتم و در عمليات فتح المبين كه در دشت عباس انجام شد، شركت كردم.


عمليات در سـطح وسيعي انجام شد و به همان نسبت هم مشكلات بچه ها زياد بود. با وجودي كـه ماه رمضان بود و بچه ها روزه مي گرفتند، اما سه، چهار روز از نظر آب و غذا در مضيقه بوديم. بچه ها با علف هاي روييده در جزيره افطار مي كردند تا انرژي شان تحليل نرود. بعد از گذشت چهار روز نجات پيدا كرديم و به مقر برگشتيم.

*در سال 1367 به عنوان مكانيك به حلبچه رفتم. حلبچه، صحراي محشر بود. دشمن شـيميايي زده بود و من ماسـك نداشتم. قرار بود دستگاهي را تعمير كنم و با آن تعدادي از مجروحان را بـه عقب ببرم. حدود ده ساعت بعد كـه ايـن كارهـا را انجـام دادم، متوجه تأثير مواد شيميايي به بدنم شدم. سريع برگشتم آمپول زدم و ماسك تهيه كردم، اما شيميايي شده بودم و ديگر كاري از دست كسي برايم ساخته نبود.

براي دومين بار در درهاي گرفتار بمب شيميايي شدم. داشتم فرار مي كردم كه ديدم راكتي به طرفم مي آيد. راكت درست كنار درختي كه در چند متري من بود، ايستاد. من منتظر بودم منفجر شود. اما اين اتفاق نيفتاد. من دچار موج گرفتگي شده بودم و اصلاً نمي توانستم حركت كنم. بچه ها مرا نجات داده و سريع به بيمارستان اهواز اعزام كردند.

راوی: علی عرب نژاد
منبع: خاکریز و خاطره

پایان پیام/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده