خلق حماسه پشت خاکریز!
نوید شاهد کرمان، جهاد سازندگي استان كرمان در خطه كريمان كار خدمت رساني به نقاط دورافتاده استان را آغاز نمود و با شروع جنگ تحميلي اين نهاد جوشيده از بطن انقلاب كه خود را حامي و پاسدار سازندگي انقلاب مي دانست، وارد عرصه نبرد شد و خالصانه و بي ادعا دوشادوش ساير نيروهاي رزمنده به دفاع از مرزهاي كشور پرداخت و با تلاش بي وقفه و وظيفه خدمتگزاري خود به مردم را با نام جهاد در برابر متجاوزان در مرزهاي غرب و جنوب كشور استمرار بخشيد.
در ادامه خاطرات تعدادی از جهادگران کرمانی دوران دفاع مقدس را مرور می کنیم:
***در عمليات خيبر در مهندسي رزمي بودم كه شيميايي شدم و حدود دو، سه ماه در تهران تحت مراقبت پزشكي قرار گرفتم. در اثر شيميايي شدن، مشكل تنفسي پيدا كردم و چشم هايم كاملاً نابينا شدند. با پي گيري پزشكان و پرستاران زحمتكش، بينايي ام را دوباره به دست آوردم و برگشتم جبهه.
اين بار كه به منطقه برگشتم، راننده بولدوزر شدم و براي اولين مأموريت رفتم شلمچه. دشمن كه نمي خواست فاو را از دست بدهد، با رها كردن آب زير دست و پاي بچه ها، فرصت هر كاری را از آنها گرفته بود.
من بي خبر از همه جا رفتم پشت كارخانه نمك و مشغول خاكريز زدن شدم . تا صبح كارم طول كشيد. صبح كه به مقر برگشتم، در كمال حيرت ديدم همه مرا تحويل گرفته و مي بوسند! تعجب كردم و پرسيدم: چه خبر شده؟ من فقط يك شب نبودم، چي شده كه اين قدر عزيز شدم؟
بچه ها گفتند: مگر نمي داني چه حماسه اي آفريدي و چه كار بزرگي انجام دادي؟
فكر كردم مي خواهند سر به سرم بگذارند . گفتم: خسته ام، سر به سرم نگذاريد، مي خواهم كمي استراحت كنم.
بچه ها در حالي كه براي بوسيدن من از سر و كول هم بالا مي رفتند، گفتند: تو ديشب بدون اينكه خودت هم بداني، رفتي پشت خاكريز دشمن و جلوي آب را بستي. ما هم ديشب نمي دانستيم تو كجايي و داري چه كار مي كني؛ اما امروز كه آب قطع شد، فهميديم كه ديشب کار تو بوده!
راوی: يدالله بهروزي
***بعد از اتمام عمليات بدر، يك گروه شناسايي 9 نفره تشكيل داديم و رفتيم براي شناسايي منطقه . بولدوزري از عراقي ها جا مانده بود . بولدوزر خراب بود و بچه ها نمي توانستند آن را راه بيندازند. من كه در تعميركاري كمي سررشته داشتم، خيلي سريع عيب آن را تشخيص دادم و درستش كردم. لحظه اي كه مي خواستم بولدوزر را روشن كنم، يكي از نيروها آمد كنارم و گفت: اجازه مي دهي كنارت بنشينم، مي خواهم ببينم ماشين غنيمتي سوار شدن چه لذتي دارد « گفتم اي بابا! نه، بفرماييد با بقيه برويد». ناراحت شد و مي خواست برگردد كه صدايش زدم و گفتم «! چرا اين قدر زود باوريد، بيا بالا كه وقت تنگ است با خوشحالي سوار بولدوزر شد و من راه افتادم . هنوز فاصله زيادي طي نكرده بوديم كه عراقي ها خمپاره زدند. من به سختي مجروح شدم و آن عزيز مشهدي به شهادت رسيد. تا مدت ها لبخند دلنشين او از خاطرم دور نمي شد. مرا به يكي از بيمارستان هاي تهران اعزام كردند.
در بيمارستان اسماعيل كمالي آمد كنار تختم و گفت: كاري داري كه بتوانم برايت انجام دهم « گفتم مي خواهم وصيت كنم به شرطي كه ما را ضايع نكني! » خنديد و گفت وصيت كن، شها دتين را بگو و تمام در حالي كه قيافه اي كاملاً جدي به خود گرفته بودم، وصيتم را روي كاغذي نوشتم و به او دادم و گفتم: آدرس خانه مان سعي كن خيلي زود را به خانواده ام برساني كمالي رفت و مدتي بعد نامه را به خانواده ام رساند . آنها كه از وضعيتم مطلع شده بو دند، براي ديدنم به تهران آمدند و مرا با خود به كرمان بردند.
قبل از شروع عمليات كربلاي چهار ، دوباره عازم جهاد با بعثي ها شدم. وصيت نامه اي نوشتم و به دست محرم رازم ؛ اسماعيل كمالي دادم .
خنديد و وصيت نامه را گرفت . مي دانستم چرا مي خندد، چون وصيت نامة اولم ر ا به او داده بودم تا بميرم، اما اتفاقي برايم نيفتاده بود. اين بار چيزي نگفت و من كه از نگاهش حرف هايش را مي خواندم، گفتم بعد با او «! قول مي دهم اين آخرين وصيت نامه اي باشد كه مي نويسم خداحافظي كردم و عازم عمليات شدم. من در آن عمليات زخمي شدم اما اسماعيل كمالي كه هرگز حرفي از وصيت نامه نمي زد، به شهادت رسيد. باورش سخت بود. من هميشه آمادة شهادت بودم و وصيت نامه مي نوشتم، اما او شهيد شده بود ! وقتي جسدش را تحويل گرفتم ، هنوز وصيت نامه ام در جيب بغلش بود. او را در آغوش كشيدم و ساعت ها گريستم.
راوی: عباس كمالي پور
منبع: کتاب خاطرات جهادگران کرمانی