خاطراتی پیرامون شهید «ابراهیم هندوزاده»/ غسل ليله القدر
سهشنبه, ۰۷ خرداد ۱۳۹۸ ساعت ۲۱:۱۴
براي اولين بار غسل ليله القدر را از او آموختم . قبلاً حتي اسم چنين غسلي را نشنيده بودم . اولين شب قـدر که اتفاقاً هـوا هم خيلي سرد بود .
به گزارش نوید شاهد از کرمان، شهید «ابراهیم هندوزاده» نهم مردادماه سال 1339 به دنیا آمد و در دامان مادری متقی رشد كرد و تربیت قرآنی یافت. وی در سال 1357، موفق به اخذ دیپلم بازرگانی شد.
وی در بهار سال 1359 وارد سپاه پاسداران شد و چندی بعد به منظور مبارزه با عوامل تجزیهطلب به كردستان رفت. وی در بمباران شیمیایی مقر واحد اطلاعات و عملیات لشكر 41 ثارا... به شدت آسیب دیده و نخست به بیمارستان لبافینژاد تهران و سپس به انگلستان اعزام شد. اما شدت صدمات وارده به حدی بود كه سرانجام در تاریخ سوم اسفندماه 1364 به شهادت رسید.
خاطراتی پیرامون شهید «ابراهیم هندوزاده» را با هم مرور می کنیم:
براي اولين بار غسل ليله القدر را از او آموختم . قبلاً حتي اسم چنين غسلي را نشنيده بودم . اولين شب قـدر که اتفاقاً هـوا هم خيلي سرد بود .
گفت: « برويم غسل کنيم . »ساعت 10 شب سوار موتور شديم. از مقر تا چشمه حدود 7 تا 8 کيلومتر فاصله بود .غسل کرديم. وقتي از آب بيرون آمدم،به شدت مي لرزيدم . حوله هم همراهم نبود. ابراهيم چفيه اش را به من داد. خودم را خشک کردم . لباس پوشيدم و پشت سر او روي موتور نشستم .
در تمام طول مسير خودم را پشت سرش پنهان کردم. با وجود اين، سرما تا مغز استخوانم نفوذ کرد. وقتي به مقر رسيدم، زير پتو رفتم و مثل جنازه افتادم . شب بيست ويکـم باز هم سراغم آمد وگفت: « برويم غسل کنيم » ترديد داشتم، ولي بالاخره حوله ولباس اضافي و کلاه برداشتم و رفتم. با وجود اين، باز هم لرزيدم و يخ کردم. شب بيست وسوم دوباره گفت : برويم غسل کنيم . گفتم: « من جانم را از عمل مستحبي بيشتر دوست دارم.» نرفتم . ابراهيم تنها رفت .
***براي شناسايي لباس غواصي بر تن مي کرديم و از اروند مي گذشتيم. هوا سـرد بود. اول شـب وارد آب مي شديـم و بعد از 4 يا 5 سـاعت بر ميگشتيم. ابراهيم براي ما يک غذاي محلي مقوي با نان و خرما و روغن گوسفند درست مي كرد (چنگمال). غذا را مي خورديم. انرژي مي گرفتيم . قرآن مي گرفت تا از زير آن عبور کنيم.
نمي خوابيد تا برگرديم . آب حمام صحرايي را گرم مي کرد. چايي را آماده مي کرد. کمپوت و بيسکويت را حاضر مي کرد. وقتي مي آمديم، هوا سرد بود. لباس به تن مان مي چسبيد. نميتوانستيم آن را بيرون بياوريم. ابراهيم کمکمان مي کرد و اصلاً به روي خودش نمي آورد. خودمان که لباس را بيرون مي آورديم، حالمان به هم مي خورد. ولي چقدر بزرگوار بود که چيزي نمي گفت.
پایان پیام/
نظر شما