خاطراتی پیرامون شهید «ابراهیم هندوزاده»/ لحظه ی موعود
پنجشنبه, ۰۶ تير ۱۳۹۸ ساعت ۲۰:۱۳
صورت ابراهيم زخمي شده بود. در همان حال به افرادي که زير آوار مانده بودند، کمک مي کرد، ماسک و لباس محافظ نداشت. پس از مدتي حالش بد شد و به اتفاق چند نفر ديگر با سر و صورت خون آلود به طرف بيمارستان صحرايي رفت .
به گزارش نوید شاهد از کرمان، شهید «ابراهیم هندوزاده» نهم مردادماه سال 1339 به دنیا آمد و در دامان مادری متقی رشد كرد و تربیت قرآنی یافت. وی در سال 1357، موفق به اخذ دیپلم بازرگانی شد.
"هندوزاده" در بهار سال 1359 وارد سپاه پاسداران شد و چندی بعد به منظور مبارزه با عوامل تجزیهطلب به كردستان رفت. وی در بمباران شیمیایی مقر واحد اطلاعات و عملیات لشكر 41 ثارا... به شدت آسیب دیده و نخست به بیمارستان لبافینژاد تهران و سپس به انگلستان اعزام شد. اما شدت صدمات وارده به حدی بود كه سرانجام در تاریخ سوم اسفندماه 1364 به شهادت رسید.
در ادامه خاطراتی پیرامون شهید ابراهیم هندوزاده را مرور می کنیم:
***پيکر پاک شهيد اکبر شجره عقب وانت بود . کنار سنگر اطلاعات ترمز کردم. بچه ها هنوز خبر شهادت او را نشنيده بودند. ابراهيم به طرفم آمد وطبق معمول شوخي کنان مرا بغل زد و درهـوا چـرخـانـد. بـا ناراحتي گفتم: « الان وقت اين کارها نيست. » وقتي رهايم کرد، خبر شهادت اکبر را دادم. منقلب و متاثر شد. چند لحظه بعد به آرامي گفت: « اين جنگ شايد بيست سال طول بکشد. ما هم مي رويم. »
*** صبح روز واقعه فرا رسيد. دوستان آماده مي شدند تا براي رفتن به آن سوي اروند سوار قايق ها شوند . تعدادي هنوز مشغول صرف صبحانه بودند. ناگهان صداي غرش موتور هواپيماهاي دشمن به گوش رسيد و متعاقب آن راکت ها به سوي قرارگاه شليک شد. بمب هاي شيميايي پشت سرهم پايين آمد ومنفجر شد. گاز و دود و بو منطقه را فرا گرفت. يکي از بمب ها روي اتاق خورد.سقف فرو ريخت و عده اي زير آوار ماندند. صورت ابراهيم زخمي شده بود. در همان حال به افرادي که زير آوار مانده بودند، کمک مي کرد.ماسک و لباس محافظ نداشت. پس از مدتي حالش بد شد و به اتفاق چند نفر ديگر باسروصورت خون آلود در حالي که چفيه را روي صورتش کشيده بود، به طرف بيمارستان صحرايي رفت .
*** ساعت 2 بعد از ظهر تلفن زنگ زد. خبر رسيد که ابراهيم شيميايي شده. همراه برادرش مجتبي به تهران رفتيم. وقتي وارد بيمارستان شديـم، دکتر کـه کنـار در اتاق ايستاده بود، پرسيد :« شما مادرش هستيد ؟» گفتم: « بله. » گفت: « به شرطي اجازه مي دهم او را ملاقات کنيد که .... » فوراً گفتم :« خيالتان راحت باشد . سروصدا نمي کنم .» وارد اتاق شدم . تمام سر و صورت و بدن ابراهيم را در باند پيچيده بودند. علاوه بر او پنج مجروح ديگر هم در اتاق بستري بودند . آنها را هر روز به حمام مي بردند . ولي حال ابراهيم به قدري وخيم بود که نمي توانستند حمامش کنند . آب را قطره قطره در دهانش مي چکاندند .
پایان پیام/
نظر شما