ما نوجوان بودیم که آن اتفاق ها افتاد!
دوشنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۸ ساعت ۱۴:۳۰
«احمد یوسف زاده» نویسنده کتاب آن بیست و سه نفر نوشته است: ما نوجوان بودیم که همه این اتفاقات تلخ افتاد، اما به فضل خدا خم نشدیم، نشکستیم و کم نیاوردیم. سه هزار روز ! ایستادیم تا سرانجام ۲۶ مرداد ۶۹ از راه رسید و ناغافل از بلندگوی اردوگاه خبری عجیب پخش شد.
به گزارش نوید شاهد کرمان، «احمد یوسفزاده» ششم مرداد ماه 1344 در استان کرمان متولد شد. با شروع جنگ تحمیلی به همراه دو برادر دیگرش محسن و یوسف برای دفاع از انقلاب و اسلام به جبهه های نبرد حق علیه باطل می شتابد و در حالی که نوجوانی بیش نبود در عملیات بیت المقدس به اسارت دشمن بعثی درآمد.
این آزاده مدت هشت سال و سه ماه از دوران جوانی خود را در اسارتگاه های مخوف رژیم بعث عراق گذراند تا این که در سال ۱۳۶۹ به همراه دیگر آزادگان به میهن اسلامی بازگشت. یوسفزاده پس از بازگشت از اسارت، تحصیلات کارشناسی خود را در رشته ادبیات انگلیسی به پایان رساند و درجه کارشناسیارشد خود را در رشته حقوق کسب کرده است. او هم اکنون مدیر کل امور فرهنگی دانشگاه شهید باهنر کرمان است.
به مناسبت ایام سالروز ورود آزادگان به کشور، متن زیر از «احمد یوسف زاده» در فضای مجازی منتشر شده است که آن را با هم می خوانیم:
ما نوجوان بودیم که اسارت، آن اتفاق عجیب، افتاد روی زندگی مان.
نمیدانم تا حالا شده که توی آسانسور باشید و برق برود و بمانید وسط زمین و آسمان و نفستان تنگ بشود؟
اولین ساعات اسارت اینطور حس دلهره آوری میپیچد توی وجودت و سینه ات را سنگین میکند.
شده تا حالا توی اتاق کوچکی حبس ات کنند و در را برویت ببندند و تو با گوشهایت صدای چفت شدن قفل آهنی را بشنوی و بعد صدای پایی که دور می شود؟
شده تا حالا روی خاک وطنت، سربازی متجاوز یک سیلی آبدار بخواباند بیخ گوش ات به انضمام چند فحش ناموسی و یک شوت محکم که شخصیتت خورد بشود و بریزی پایین؟
شده آیا که تمام یک شب بلند زمستانی را در زندان انفرادی بلرزی از سرما و ضعف گرسنگی؟
شده که رفیقت، امیر شاهپسندی، بچه خیابان سرباز کرمان، را از چنگت در بیاورند و ببرند پاهایش را با اتوی داغ بسوزانند و با همان پاهای بریان شده و غرق خون او را جلو چشم تو روی ریگ های تیز و برنده اردوگاه راه ببرند و او در میانه راه، هی بی جان بشود و بیفتد و باز بلند بشود و برود به سمت انفرادی و تو همه این صحنه را ببینی و مچاله بشوی؟
ما نوجوان بودیم که همه این اتفاقات تلخ افتاد روی زندگی مان، اما به فضل خدا خم نشدیم، نشکستیم و کم نیاوردیم. یک روز...دو روز... سه روز.. صد روز....هزار روز....نه ! سه هزار روز ! ایستادیم تا سر انجام ۲۶ مرداد ۶۹ از راه رسید و ناغافل از بلندگوی اردوگاه خبری عجیب پخش شد:
ایها المستمعون الکرام، سنذیع لکم بعد قلیل، بیانا رسمیا مهما جدا ....
سراسیمه جمع شدیم زیر بلندگو که می گفت: مستمعین گرامی تا چند لحظه دیگر بیانیه ای رسمی و خیلی مهم را که از سوی رییس جمهور عراق صادر شده پخش می کنیم.
همه از آسایشگاه ها ریختند روی حیات.
در آن بیانیه مهم، صدام حسین خطاب به هاشمی رفسنجانی گفت "الیوم حقق کل ما اردتموه". امروز همه آنچه شما می خواستید محقق شده و ما از فردا نیروهایمان را از خاک شما خارج میکنیم و پس فردا تبادل اسرا را آغاز خواهیم کرد.
دفتر سه هزار صفحه ای اسارت ما وقتی خدا خواست دو روزه بسته شد .
در مرز خسروی سرنا و دهل می زدند و زنان کل می کشیدند که ما به خاک وطن رسیدیم و بر آن سجده شکر کردیم.
حالا از آن ۲۶ مرداد، ۲۹ سال گذشته. صدام حسین، طارق عزیز، طه یاسین رمضان، عزت ابراهیم، برزان تکریتی همه مرده اند و ما با مردم همسایه امان عراق دو نقطه پررنگ مشترک داریم، مشهد و کربلا.
پایان پیام/
نظر شما