خاطراتی پیرامون شهید عباس رضایی:
عموی پدر من علاوه بر توزیع جزوه‌های انقلابی و اعلامیه‌های حضرت امام، اگر از روحانیون کسی برای سخنرانی به بزنجان می‌آمد، ایشان محل سکونت و پذیرایی از روحانی را مشخص می‌کرد و معمولاً منزل ما می‌آورد.
به گزارش نوید شاهد کرمان، به مناسبت ایام الله دهه فجر انقلاب اسلامی، خاطراتی پیرامون شهید «عباس رضایی» به نقل از همرزم او «علی موحدی نیا» را مرور می کنیم:

توزیع جزوه‌های انقلابی و اعلامیه‌های حضرت امام(ره) ما را با انقلاب آشنا کرد

سوم راهنمایی درس می‌خواندیم که انقلاب اسلامی به رهبری امام خمینی در حال اوج‌ گیری بود. عباس از یک خانواده مذهبی بود که همراه پدر و برادران در راهپیمایی و تظاهرات علیه رژیم ستم‌شاهی شرکت فعال داشتند. عموی پدر من هم آقایی بود به نام «گله‌داری» که علاوه بر توزیع جزوه‌های انقلابی و اعلامیه‌های حضرت امام، اگر از روحانیون کسی برای سخنرانی به بزنجان می‌آمد، ایشان محل سکونت و پذیرایی از روحانی را مشخص می‌کرد و معمولاً منزل ما می‌آورد.

وقتی که من سال دوم راهنمایی بودم، ایشان از امام خمینی، آیت‌ا... طالقانی که در بافت تبعید بودند و دیگر علما برایمان صحبت می‌کرد. از ما می‌پرسید که مرجع تقلیدتان کیست؟ ما را با انقلاب و دلایل بروز انقلاب آشنا کرد.

آیت‌ا... محمود طالقانی از روحانیون مبارز را به بافت تبعید کرده بودند و عموی پدرم ایشان را برای سخنرانی به بزنجان می‌آوردند و اسکان و پذیرایی از ایشان هم در منزل ما بود.
لذا ما خیلی زودتر از بقیه هم‌ولایتی‌ها با مسائل انقلاب و مبارزه آشنا شدیم.

در آن دوران یک معلم دینی – عربی داشتیم که یک روز به ما گفت در مورد عاشورا انشاء بنویسیم. من و چند نفر از دوستانم از جمله عباس، نزد عموی پدرم (نادعلی) رفتیم و از او کمک خواستیم. ایشان یک انباری یا مرغ‌ دانی داشتند که از آنجا یک چمدان در آوردند که در آن چند جلد کتاب مخفی کرده بودند.

یکی از کتاب‌ها حماسه حسینی نام داشت که برای من علامت زد از کدام صفحات برای نوشتن انشاء استفاده کنم.

پرسیدم: چرا کتاب‌ها را اینجا پنهان کردید؟ گفت: ما جا نداریم مجبوریم کتاب‌ها را اینجا بذارم. من با اینکه سن کمی داشتم اما با خودم گفتم: خونه به این بزرگی، چطور جای چند کتاب نیست؟!
از من پرسید: چقدر منو دوست داری؟ حاضری من بمیرم؟ گفتم: نه عمو جان، من فقط می‌خوام انشاء بنویسم. راضی نیستم شما بمیرید.

گفت: اگه کسی پرسید این مطالب را از کجا آوردی و نوشتی بگو ایام عاشورا یه روحانی سخنرانی می‌کرد و من از صحبت‌های او یادداشت برداشتم.

روز بعد خوشحال و خندان به خاطر انشاء خوبی که نوشته بودم، راهی مدرسه شدم. نوبت انشاء خواندن من که رسید، با آمادگی کامل دفترم را برداشتم و پای تخته رفتم. صفحه اول و دوم را که خواندم، آقای بیگمرادی معلم دینی عربی گفت: دیگه نخون، پرسید: اینو از کجا آوردی؟

من که یه مقدار دست پاچه شده بودم، گفتم: آقا، یک روحانی در ایام عاشورا سخنرانی می‌کرد و من یادداشت کردم. یه مقدار ترسیده بودم و شاید هم گریه کردم. زنگ تفریح مرا نگه داشت و گفت: باید توضیح بدی اینها را از کجا برداشتی؟ من همان حرف‌ها را تکرار کردم و او دفترم را گرفت. عصر که به منزل رفتم عمو از من پرسید که انشاء را خواندی؟ معلم چی گفت؟ ماجرا را برایش توضیح دادم.

بعد از دو سه ماه یک روز از طرف ژاندارمری آمدند آقای بیگمرادی را از سر کلاس بردند و گفتند: سربازی نرفته و باید به سربازی برود. در مقطعی هم با دوستانم گروهی را تشکیل داده بودیم و شب‌ها روی دیوارها شعار می‌نوشتیم. عباس بنی‌اسدی، مهدوی، رضایی و چند نفر دیگر هم بودند. آقای منظری هم خیلی ما را راهنمایی می‌کردند.

شب‌ها در مسجد جلسه می‌گذاشتیم. مأموران ژاندارمری می‌آمدند ما را تهدید می‌کردند. برنامه‌ها دست جوان‌ها و نوجوان‌ها بود.
منبع: کتاب «لقمه حلال»

پایان پیام/
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده