انگار خورشید هم به تماشا نشسته است
دوشنبه, ۱۱ فروردين ۱۳۹۹ ساعت ۲۳:۳۵
انگار خورشید هم به تماشا نشسته است تا این همه مهربانی را یکجا ببیند، پدری که با عشق فرزندش را بوسه باران می کند.
به گزارش نوید شاهد کرمان، شهید «محمد علی ايراننژاد پاريزي» يكم تير1334، در روستاي پاريز از توابع شهرستان سيرجان چشم به جهان گشود. وی تا پايان مقطع راهنمايي درس خواند. سال 1356، ازدواج كرد و صاحب دو دختر شد. گروهبانيكم ارتشبود، بيست و نهم شهريور 1359، در فكه بر اثر اصابت گلوله شهيد شد. تاكنون اثري از پيكرش به دست نيامده است.
کتاب «آسمان چشم های تو» تالیف «فرزانه ایراننژاد پاریزی» مجموعه داستان کوتاه دفاع مقدس پیرامون شهید «محمد علی ایران نژاد» است.
بخشی از این کتاب را با هم مرور می کنیم:
بچه ها وسط کوچه، فوتبال بازی می کنند. گلبرگ های گل توی کاسه در کنار آیینه و قرآن، آب بازی می کنند.
قرآن را بر می داری آن را باز می کنی و چند آیه را آرام زمزمه می کنی بعد توی سینی می گذاری و از زیر آئینه و قرآن رد می شوی.
آب را می پاشم بر می گردم و سینی را روی میز می گذارم درها را می بندم و با سرعت خودم را به تو می رسانم که با بچه های کوچه همزبان شده ای با این که خیلی وقت نیست به این محله آمده ایم اما توی همین مدت کم با آن ها دوست شده ای.
توپشان را به طرفت شوت می کنند و تو از همان جا آن را توی دروازه می فرستی. بچه ها هورا می کشند و باال می پرند. دستی به سرو رویشان می کشی و از کنارشان می گذری و رو به من می کنی و می گویی:
خوش به حال بچه ها چه دنیای کوچک و زیبایی دارند.
می گویم: آرام و قرار ندارند چقدر بازیگوشند.
می گویی: بچه باید بازیگوش باشد بچه ی آرام که می شود عروسک.
مکثی می کنی و ادامه می دهی: بچه ی ما بهترین بچه ی دنیا می شود سوفیا، مگه نه؟ چادرم را روی سرم مرتب می کنم سرم را پایین می اندازم و با شرم می گویم: اگر به تو برود حتما می شود .
و تو بلند می خندی... از ته دل می خندی ومن به خنده ی تو خنده ام می گیرد.
***بازی چشمها و دل ها بازی زیبایی است. انگار خورشید هم به تماشا نشسته است تا این همه مهربانی را یکجا ببیند، پدری که با عشق فرزندش را بوسه باران می کند. خواهری که سفرۀ محبتش را در بقچه ای پیچیده و تقدیم برادرش می کند. پدری پیر که با دستهای نحیفش موهای تنها فرزندش را نوازش می کند و دعایی و بدرقه ای.
از پنجره ی اتوبوس برایم دست تکان می دهی. خیلی سعی می کنم اشک نریزم ام، تحمل دوری تو دیوانه ام می کند با خودم می گویم: چطور تاب بیاورم اینهمه بی تابی را.
بلند می گویی: یادت نرود بعد از نماز مغرب، چای داغ، کنار باغچه و من... و فقط صبر سوفیا، فقط صبر.
و من فقط می خندم تا خوشحال شوی و باز همان بازی چشم و دل آغاز شود و اتوبوس راه می افتد و دورتر و دورتر می شود ،جمعیت از زمین کنده می شود اما دلها ازهم کنده نمی شوند، انگار مردم می خواهند تمام مسیر را بدوند...دیدن این دلدادگی ها ودل نکندن ها برایم سخت است ،
چشمهایم را می بندم تا نبینم وبعد آرام بر می گردم.
پاهایم به سختی پیش می روند، چه راه درازی است راه برگشتن به خانه بی حضور تو ...
وقتی می خواهم در را، باز کنم دستم می لرزد، با خودم می گویم یعنی می توانم؟
دلم برای خودم می سوزد. چقدر تنها شده ام بی تو.
کنار باغچه روی خاک نمدار می نشینم سرم را روی دستهایم می گذارم و با صدای بلند می زنم
زیر گریه...
برگرفته از کتاب «آسمان چشم های تو»
پایان پیام/
نظر شما