نوید شاهد - «حسن حسنی» از رزمندگان لشکر ثارالله می گوید: اگر سيگار نگهبان تمام مي شد و آن را از دريچه به بيرون پرت مي کرد، سيگار درست پشت يقه‌ي لباس غواصي من مي افتاد. ترس داشتم که سيگار پشت يقه ام بيفتد و من فرياد بزنم و بگويم : «آخ .. سوختم».
به گزارش نوید شاهد کرمان، واحد تخریب لشکر 41ثارالله در دوران دفاع مقدس ایثارگری ها و جانفشانی های زیادی از خود بروز دادند که در ادامه خاطراتی از رزمندگان واحد تخریب لشکر 41ثارالله در دوران دفاع مقدس را مرور می کنیم:

ترس از سیگار نگهبان عراقی !
***عصر جمعه براي گرفتن گزارش دکل ديده باني با موتور به طرف خط البهار مي رفتم که تانک شليک کرد. به هوا بلند شدم. به شدت کنار جاده به زمين خوردم و از هوش رفتم. وقتي به هوش آمدم، هوا تاريک شده بود. به زحمت و با هـزار مکافات خودم را روي زمين پر از گل و لاي جلو کشيدم و به طرف جاده آمدم. موج انفجار مغزم را از کار انداخته بود. از لحظه اي که گلوله ي تانک شـليک شد، سه ساعت مي گذشت. کمي بعد برادري به نام صادقي که مسئول خط بود، از راه رسيد. بالاي سرم آمد و چون مرا مي شناخت، پرسيد: «محمد علي چطوري؟!» ناله کنان گفتم: «نمي دانم.» گفت:«من شاهد بودم که چگونه گلوله‌ي تانک کنارت به زمين خورد.» با تعجب پرسيدم:«پس چرا براي کمک نيامدي؟!» خيلي خونسرد گفت: «فکر کردم کارت تمام شده است.»    
راوی: محمدعلی روحانی 

*** همراه محمدرضا کاظمي در يک قايق دو نفره (کانو) به سوي خاکريزهاي دشمن در منطقه ي عملياتي بدرمي رفتيم . نيروها پشت سر ما مي آمدند. عراقي ها که حساس شده بودند، بي هدف آبراه را زير آتش گرفتند. تيرهاي رسام از نزديک سر و بدن ما عبور مي کرد. ناگهان چند تير با سرعت از ميان من و محمدرضا گذشت. اگـرفقـط لحظه اي زودتر يا ديرتر تيراندازي شـده بود، به یکي از ما دو نفـر مي‌خورد‌.گفتم: « ديدي چه اتفاقي افتاد؟!، خدا رحم کرد.» خنديد و شعري خواند به اين معني که تا وقتش نرسد، هيـچ اتفاقي نمي افتد. محمدرضا، عارفي به تمام معني بود. نماز شب را ترک نمي کرد و از ابتدا تا پايان نماز اشک مي ريخت.
راوی: محمد مهدي شفا زند 

*** شب عمليات والفجر هشت، از اروند گذشتيم. بعد از عبور از موانع، زير يک سنگر عراقي نشستم. دريچه‌ي سنگر که لوله‌ي اسلحه از آن خارج شده بود، بالاي سرم بود. نگهبان پشت تيـربـار سيگار مي کشيد و من همان طور که پشت را به ديواره‌ي بتني سنگر داده بودم، فقط از يک چيز مي ترسيدم. اگر سيگار نگهبان تمام مي شد و آن را از دريچه به بيرون پرت مي کرد، سيگار درست پشت يقه‌ي لباس غواصي من مي افتاد. ترس داشـتم که سيگار پشـت يقه ام بيفتد و من فرياد بزنم و بگويم : «آخ .. سوختم».
راوی: حسن حسني  

منبع: کتاب «شناسایی»

پایان پیام/  
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده