خاطراتی پیرامون شهید "محمود انصاری":
نوید شاهد - چند روزی که قم بودم،هر صبح کارمان این بود که با محمود می رفتیم و محل برنامه را می پرسیدیم و در تظاهراتها و تجمع ها شرکت می کردیم. طی این مدت او شیوه ساخت کوکتل مولوتوف را به من آموخت.
به گزارش نوید شاهد کرمان، شهید "محمود انصاری" 22 دی ماه 1338 در روستای خانوک از تواع شهرستان زرند به دنیا آمد. وی تحصیلات ابتدایی را در زادگاهش خانوک سپری کرد. چندی پس از عزیمت برادرانش به قم،در سال 1349 وی به تبع پدر و خانواده اش به قم مهاجرت کرد. تحصیلات متوسطه را در دبیرستان ملی قم سپری کرد. محمد در سال 58 مهیای سفر به تهران برای شرکت در مرحله دوم کنکور و ثبت نام در دانشگاه شده بود به محض اطلاع همراه با چند تن از پاسداران همرزمش از جوانرود بسوی پاوه رفت و سرانجام در منطقه «قوری قلعه» و در درگیری با ضدا انقلاب به شهادت رسید.

شهیدی که ساخت کوکتل مولوتوف آموزش می داد
در ادامه به مرور خاطراتی پیرامون شهید "محمود انصاری" می پردازیم:

***دایی ام، ساکن قم شده بود، یک بار به آنجا رفتم. هنوز اوایلی بود که تظاهرات، آن هم خیلی کم وبه ندرت در قم برگزار می شد. من که شاهد یکی از این تجمع ها بودم به محمود گفتم: جریان این تجمع چیست؟
گفت: چند روز، قم بمان، خودت متوجه می شوی.
روز بعد، صبح زود، با هم از خانه بیرون رفتیم، به میدان که رسیدیم با چند تانک و نفربر و تعداد زیادی از کماندوهای مسلح، برخورد کردیم.
محمود به آنها اشاره کرد و گفت: اگر دست از پا خطا کنیم و کوچکترین حرکتی از خود، نشان دهیم، به سمتمان تیر اندازی می کنند.
با هم کنار مدرسة فیضیه رفتیم،محمود از یک نفر پرسید: برنامه کجاست؟
او هم گفت: نزدیک خانة آقای پسندیده. 
با هم به آنجا رفتیم، در حالی که من، هنوز نمی دانستم که منظورشان از برنامه چیست؟ وقتی به محل مورد نظر رسیدیم، حدود 600 نفر، آنجا جمع شده بودند،بعد از چند لحظه همه یک صدا شروع به شعار دادن کردند بیست دقیقه بعدآنجا مملو از جمعیت شد. آنجا یک خیابان تازه احداث شده بود که خاکی بود. ابتدای این خیابان، باز و انتهایش بسته بود و چند تا کوچه، آنجا وجود داشت. در حال شعار دادن بودیم که کماندوها به ابتدای خیابان رسیدند و با تیر، چوب، مشت، و لگد به جان مردم افتادند ،همه به انتهای خیابان هجوم بردند.من از محمود، جدا شدم، و زیر دست و پاها افتادم.
به هر سختی ای بود خودم را بیرون کشیدم،کُتی که تنم بود تا نزدیک سر شانه ام پاره شده بود و خودم نمی دانستم. وارد یکی از کوچه های انتهای خیابان شده بودم که ناگهان، متوجه شدم محمود، سرش را از یکی از خانه ها بیرون آورد و گفت: بیا داخل این خانه.
گفتم: آنجا خانة مردم است.
گفت: بیا، زودباش، عجله کن.
پریدم توی خانه، تا ساعت سه بعد از ظهر آنجا ماندیم، اوضاع که آرام تر شد ،بیرون آمدیم تا به خانه برویم.
محمود گفت: نمی توانیم با هم برویم،من جلو می شوم تو هم دنبالم بیا.
او رفت و من هم پشت سرش راه افتادم ،در حال رد شدن از کنار کماندوها بودم که متوجه شدم به من می خندند و من، حیران مانده بودم که چرا می خندند؟
یکی از آنها به من اشاره کرد، فکر کردم می خواهند دستگیرم کنند، پا به فرار گذاشتم؛ در حالی که آن ها همچنان به من می خندیدند. بعداً متوجه شدم علت خنده شان ،پارگی لباسم بوده.
خلاصه به هر سختی ای بود به خانه رفتیم و آن روز به خیر گذشت.
چند روزی که قم بودم ،هر صبح کارمان این بود که با محمود می رفتیم و محل برنامه را می پرسیدیم و در تظاهراتها و تجمع ها شرکت می کردیم. طی این مدت او شیوة ساخت کوکتل مولوتوف را به من آموخت.

***به مرور زمان، برنامة تظاهرات از قم به سراسر کشور، کشیده شد، کرمان هم از این قاعده مستثنی نبود. یک روز در خانوک بودم، محمود، دنبالم آمد و گفت: بیا با هم به کرمان برویم ،یک سخنران از قم آمده قرار است در یکی از مساجد، منبر برود، تعداد زیادی از دانشجوها هم آنجا هستند.
با هم راهی کرمان شدیم، چیزی به غروب خورشید نمانده بود که خودمان را به مسجد مورد نظر رساندیم. ماموران رژیم که از برنامة سخنرانی، باخبر شده بودند، دو طرف خیابان مُنتهی به مسجد را بستند و با تمام تجهیزات آمادة درگیری شدند. محمود وقتی اوضاع را این گونه دید به یکی از خُدّام مسجد گفت: با وضعی که پیش آمده، نمی توانیم با ماموران در بیفتیم، تعدادی از بچه ها را بفرستید تا یک ماشین قلوه سنگ، جمع کنند و سر کوچه به بهانة بنایی کردن ،خالی کنند.
ماشین سنگ، آماده شد و در محل مورد نظر، خالی گشت. ماموران وقتی قلوه سنگها را آنجا دیدند، پرسیدند: این سنگها را برای چه کاری اینجا خالی کرده اید؟
در جوابشان گفتیم: برای بنایی.
تاریکی شب بر همه جا سایه انداخته بود که سخنران آمد و سخنانش را ایراد نمود. بعد از پایان سخنرانی، تمام جمعیت یک صدا شعار مرگ بر شاه را سردادند، ماموران رژیم هم بلافاصله به جان جمعیت افتادند، حالا دیگر وقت استفاده از قلوه سنگها بود. همه سنگ به دست، حسابی از خجالت ماموران رژیم در آمدند.
آن روز، طبق ایدة نابی که محمود داده بود، کسی دستگیر نشد و همه از مهلکه، جان سالم به در بردند.

راوی: «محمدحسین مهدوی خانوکی» پسر عمه شهید
منبع: کتاب شهدای خانوک

پایان پیام/
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده