بخش پایانی زندگینامه و خاطرات جانباز شهید "منصور آب بر"/ تنها خداست که میتواند اجر همسرم را بدهد
به گزارش نوید شاهد کرمان، جانباز شهید "منصور آب بر" در سال 1348 هجری شمسی در خیابان ابوحامد شهر کرمان، چشم به جهان گشود که تولدش بارقهٔ امید بود. نامش را منصور نهادند. پدر و مادرش اهل ایمان بودند و با کار و زحمت زندگی را اداره میکردند. محور زندگیشان امید به خدا بود. منصور در دامان پرمهر و محبت خانواده پرورش یافت و پا به عرصه اجتماع نهاد. وی در جبهه های حق علیه باطل حضور کرد، به درجه جانبازی نائل امد و سرانجام در یک دی ماه 1399 به همرزمان شهیدش پیوست.
شهید آب بر از خاطرات خود اینگونه یاد میکند:
یک روز بعد از پست نگهبانی نوبت استراحتم بود. هوا روشنشده بود. فرصتی پیدا کردم منطقه را ببینم و اطراف را دید بزنم تا اوضاعواحوال منطقه دستم بیاید. خاکریز ما چسبیده به رودخانهای پر آب و زلال بود. خاکریز بعدی بافاصله چند متر بعد از رودخانه واقعشده بود. رودخانه با پیچوخمهایش در مسیر خود ارتباط ما و سایر نیروهای خودی را قطع میکرد. با این وضعیت از احوال یکدیگر اطلاع پیدا نمیکردیم. نیروهای ما در دامنه ارتفاعات سنگر داشتند و عراقیها بر روی ارتفاعات دو تپه بر ما مسلط بودند. از میان آن دو تپه جادهای عبور میکرد. فاصلهی این دو کوه را میان تنگ مینامیدند.
برادرم حسن در همین منطقه در ارتفاعات مشرفبه شهر مندلی خدمت کرده بود و از اوصاف منطقه قبلاً برایم چیزهایی گفته بود. حالا خاطرات او -که خدا رحمتش کند -در ذهنم مجسم میشد. بعضی از توصیههای او را که در رابطه با پیچیدگی این منطقه بود، به خاطر میآوردم. برخی از توصیههای سرگرد فرمانده آموزشی ایرانشهر نیز در ذهنم خطور میکرد. مدتی در منطقه حضور داشتم. چند نوبت به مرخصی آمدم و برگشتم.
در روز بیستم دیماه 65 بود که از پست نگهبانی برگشته بودم و در حال استراحت بودم. دریکی از محورها عملیاتی صورت گرفته بود و دشمن ضربه شدیدی خورده بود. شاید به همین علت دشمن اردوگاه ما را زیر آتش گرفت. صدای انفجارها پیدرپی سنگر را به لرزه درآورده بود. گردوخاک، بوی باروت و فریاد رزمندگان اردوگاه را فراگرفته بود.
یکی از گلولهها نزدیک بچهها به زمین خورد و تعدادی از نیروهای ما زخمی شده و میان دود آتش فریاد میزدند. یکی از درجهداران دستور داد تا به کمک زخمیها برویم. قبل از رسیدن گروه امداد میتوانستیم زخمیها را به پناهگاه برسانیم. باران گلوله بهشدت میبارید. درحالیکه مجروحی را به دوش گرفته بودم، صدای انفجار مهیبی تمام اردوگاه را لرزاند. همراه با انفجار چون پرندهای در هوا معلق شدم. هیچ حسی در بدنم نداشتم. پس از چند لحظه در جلوی سنگری که با قلوهسنگ فرش شده بود تا خاک و گل وارد سنگر نشود فرود آمدم و از هوش رفتم و نفهمیدم که چه اتفاقی افتاده است.
یکی از دوستان میگفت: وقتی آمبولانس برای انتقال مجروحها آمد همه گفتند: آب بر شهید شده است، اما من تو را هم با اصرار سوار هلیکوپتر مجروحان کردم، در بین راه یکلحظه به هوش آمدم، دیدم مجروحی که به کمکش رفته بودم، با تعجب مرا نگاه میکند.. گلوله کار خودش را کرده و بدنم پارهپاره شده بود. به قول بچهها بدنم مثل چلو صافی شده بود. ترکشی که به شکمم خورده بود از پشت ستون مهرههایم حفرهای ایجاد کرده و خارجشده بود و ترکشی دیگر به دستم خورده و از پشت بازویم بیرون آمده بود.
در هلیکوپتر دوباره بیهوش شدم. وقتی به هوش آمدم خودم را در آمبولانس دیدم. پرستار همراه که در جلوی خودرو نشسته بود متوجه شد که من به هوش آمدم. آمبولانس را کنار جاده متوقف کردند. یادم هست که خیلی خوشحال شدند. مرا صدا میزدند و نامم را میپرسیدند. بار دیگر از هوش رفتم. زمانی که به هوش آمدم در وسط باند فرودگاه مهرآباد بودم. صدای هواپیما و آژیر آمبولانس را میشنیدم و تلاش امدادگران را مشاهده میکردم.
مرا به بیمارستان طالقانی که وابسته به دانشگاه شهید بهشتی تهران بود منتقل کردند. در آنجا پس از تست بدنم چند سؤال از من کردند و عمل جراحی را شروع کردند. در حین عمل به کُما رفته بودم مثل یک خواب عمیق و این خواب بیش از یک ماه ادامه داشت. مرا در اتاقی گذاشته بودند و انتظار مرگم را میکشیدند. پس از چهل روز چشمانم را باز کردم. متوجه شدم پرستار فریاد میزند آب بر به هوش آمد. همه جمع شدند، حس میکردم که همه دکترها و پرستارها خوشحال بودند. توانستم آدرس یکی از بستگانم را به آنها بدهم. پس از چند روز دخترعمه، عمه و عمویم که در تهران ساکن بودند به دیدنم آمدند. چند روز بعد پدر و مادرم را دیدم که در کنار تخت من گریه میکردند. نگاههای آنها آرامبخش بود و خاطرات آن روزها بسیار.
اما پس از مدتی که در تهران بستری بودم متوجه شدم برای همیشه فلج خواهم ماند. با رضایت خودم به کرمان منتقل شدم. مدتی هم در بیمارستان کرمان بستری بودم. حالا دیگر کار من شده بود مصرف دارو و مراجعه به دکتر. همیشه پیش چشمانم فضای بیمارستان و پرستاران سفیدپوشی بودند که برایم قرص و آمپول میآوردند. یک روز که حالم خیلی بد شده بود، برای ادامه درمان به تهران اعزام شدم.
در حال و هوای خودم بودم که خواهرم زنگ زد و گفت: برایت خبری دارم، اگر بشنوی خوشحال میشوی. اما کرمان آمدی میگویم. اصرار کردم، تا اینکه گفت: یک نفر را میشناسم که میخواهد با تو پیمان دوستی ببندد. گفتم: منظورت را نمیفهمم. بعد فقط صدای او را میشنیدم که از نجابت وایمان دختر همسایه تعریف میکرد. سالها بود میشناختمش، از اینکه حاضرشده بود در زندگی همراه من شود خوشحال بودم، اما نگرانی رهایم نمیکرد. با خود فکر میکردم چطور یک دختر جوان میتواند تا آخر عمر بهپای مردی بنشیند که حتی توان انجام خیلی از کارهای خودش را هم ندارد. بالاخره این اتفاق شیرین افتاد.
زندگی بیمارستانی به کانون گرم خانواده مبدل شد و امروز حاصل این زندگی چهار فرزند است: محمد حسام، محمدصادق، محمدجواد و دخترم ساناز کانون زندگی ما را گرم نمودهاند. من نمیتوانم از همسرم قدردانی کنم. تنها خداست که میتواند اجر او را بدهد.
چون بیشتر اوقات روی تخت خوابیدهام، هر کاری که باید انجام دهم، زحمتش را او میکشد. خاطرات زیادی از زجرهای او در زندگیمان باقی است. یکشب تابستانی که از خوابیدن روی تخت خسته شده بودم، اصرار کردم برایم جایی در حیاط خانه پهن کند. او ابتدا مخالفت نمود، ولی بالاخره با اصرار من قبول کرد. زیر داربست با وزش باد ملایم آرامش خاصی پیدا کردم و سریع به خواب رفتم.
صبح زود دیدم یکی از پاهایم سیاه شده. همسرم را صدا زدم. وقتی آمد جیغ کشید. سیاهی موج مورچهها بود که پای بیحس مرا میخوردند. مورچهها را از من دور کرد و جای زخمها را ضدعفونی نمود و گفت: بارها گفتم جای تو روی زمین نیست. رنج ها و خاطرات بسیار است و حوصلهها اندک. اما با بزرگتر شدن بچهها زحمت همسرم کمتر شده و من در تنهایی خودم برای او و همچنین برای پیروزی ملت و کشور و دین عزیزمان اسلام دعا میکنم تا همیشه سربلند و پرآوازه باشند.
پایان پیام/