شهید "محمدجواد باهنر" در کلام خواهر؛
نوید شاهد – «مطهره باهنر» خواهر شهید باهنر می گوید: شهید باهنر زمان ستم شاهی کتاب های دینی را می نوشتند، در حالی که عمال رژیم اصلا نمی توانستند از ایشان أيراد بگیرند - از بس که آقای باهنر با سیاست و زیرک بود - ولی مردم مؤمن و انقلابی با دیدن کتاب ها می فهمیدند که ایشان چه خدمتی می کند و از این كتب نهایت استفاده را می بردند.

به گزارش نوید شاهد کرمان، به مناسبت فرا رسیدن سالروز شهدات شهید «محمدجواد باهنر»، گفتگوی «مطهره باهنر» خواهر شهید با ماهنامه یاران را مرور می کنیم.

رژیم شاه نتوانست از شهید باهنر ايراد بگیرد/بسیار دست و دلباز و میهمان دوست بود

شما چند سال از شهید کوچک تر بودید؟
بنده شانزده سال از ایشان کوچک تر بودم. تقریبا چهار یا پنج سالم بود که اخوی برای تحصیل به قم رفتند. سالی یکی دو بار هم برای دیدار با خانواده می آمدند و دور هم جمع می شدیم، زبرا خیلی علاقه مند بودند که با اقوام رفت و آمد کنند.

منظورتان این است که بسیار خانواده دوست بودند.
بله، همین طور است. وقتی به کرمان می آمدند می گفتند تمام قوم و خویش ها را جمع کنیم تا کنار هم باشیم و عکس یادگاری بگیریم. آقای باهنر تا زمانی که دیپلم گرفتند در کرمان بودند. پس از آن به دلیل این که ما تعداد نه نفر خواهر و برادر بودیم و جمعیت مان زیاد بود . ایشان فرزند دوم خانواده بودند - پدرم توانایی پرداخت هزينه تحصيل أخرى را نداشتند و گفتند با هزینه خودتان به دنبال این فعالیت ها بروید. اخوی همراه با شهید حجت الاسلام حاج علی آقای ایرانمنش - پسر دایی شان که ایشان هم در کرمان ترور شدند - به قم رفتند و چند سالی برای تحصیل آن جا بودند و خیلی با سختی روزگار می گذراندند. یک سال ایام عید که ایشان به کرمان آمدند، گفتند باور کنید ما روزی پنج ریال از حوزه سهمیه داریم. ایشان تعریف می کردند ما با این پنج قران برای صبحانه یک قرص نان و یک عدد تخم مرغ می خریم و با پای پیاده خودمان را به کلاس درس می رسانیم.
اگر روزی برای رسیدن به کلاس دیرمان شود آن پنج ریال را هم کرایه می دهیم و دیگر از ظهر تا شب چیزی نمی توانیم بخوریم. بحمد الله أخرى درس شان را به اتمام رساندند و برای گرفتن مدرک دکتری به تهران رفتند. اگر اشتباه نکنم آن زمان پنج نفر در ایران برای اخذ مدرک دکتری الهیات قبول شدند. در واقع، از این مقطع به بعد، حاج آقای ایرانمنش برای اشتغال به کار دبیری به کرمان آمدند و برادر ما هم درس شان را ادامه دادند. یک بار، مادرم، زمانی که بیمار شد، از روی سادگی، گرفتن مدرک دکتری پسرش را معادل «پزشک شدن او پنداشته بود و می گفت محمدجواد! حالا که دکتر شد، معاینه ام کن و یک نسخه برایم بنویس. ایشان در پاسخ می گفتند من که طبیب نشده ام.

از اخلاق اخوی شهیدتان بگویید.
شهید باهنر بسیار دست و دلباز و میهمان دوست بودند. ما بارها برای معالجه فرزندمان که بیماری کلیوی داشت، به تهران می رفتیم و ایشان با همه گرفتاری هایش شب ها به نزد ما می آمد. همسر برادرمان نیز از همه نظر به ایشان می آمد و به لحاظ اخلاق و شخصیت، انسان ممتاز و خوبی بود. شهید باهنر ایام کوتاهی نخست وزیر بودند. یک دفعه که به تهران و منزل ایشان رفته بودیم، تماس گرفتند و گفتند امشب به منزل می آیم، اما گویا منافقین در بین راه، طی اقدامی نافرجام، به آن ها حمله و تیراندازی کرده بودند. همراهان آقای باهنر نیز ایشان را به ساختمان نخست وزیری برگردانده بودند، که باعث شد ما برادرمان را نبینیم. خلاصه، پس از یکی دو هفته از وقوع آن حادثه، قرار بود بعد از ظهر یک روز، جلسه ای داشته باشند. پیش از جلسه هم گفته بودند در نخست وزیری برای ناهار به همراه آقای رجایی، چند لقمه نان با پنیر و انگوری یا هر چیزی که موجود باشد می خوریم. آن جلسه ساعت سه بعد از ظهر روز هشتم شهریورماه سال ۱۳۹۰ برگزار شد که با انفجار یک بمب آتش زا هر دو عزیز به شهادت رسیدند.

از مبارزات شهید باهنر در دوران طاغوت خاطره ای به یاد دارید؟
البته به دلیل این که ایشان سال های زیادی را درشهر کرمان نبودند، بنده خاطره زیادی ندارم. اما خوب یادم است، یک بار که شهید باهنر به مدت یک سال در زندان بردند، خودشان بعدها تعریف کردند که صبح یکی از روزها دو مأمور، پوششی مانند کت را روی صورتم انداخته بودند و مرا از بازداشتگاه برای بازجویی بردند. یکی از آن ها یک لغت انگلیسی گفت و پرسید حاج آقا؛ معنی این کلمه چه می شود؟ برادرم پرسیده بود شما از کجا می دانید که من چقدر سوادم دارم؟ آن ها گفته بود کسانی که این جا بازداشت شده اند همه تحصیل کرده اند و در حد دکتری و فوق لیسانس مواد دارند و هيچ كدام ، افراد عادی و معاصی نیستند. قبلش هم آخری نتیجه گرفته بودند که افراد سیاسی معمولا باسواد هستند. ماموران رژیم ستم شاهی نیز هم این نکته را فهمیده بودند که این قبیل مبارزین چه کسانی هستند، ولی خب، لابد آن ها مأمور بودند و معذور.
یادم است که گاهی جلسات أخرى با علما و فضلا در منزل خیابان تاج تهران برگزار می شد. شهید باهنر ساعت دو نیمه شب از خواب بیدار می شد، چراغ ها را روشن می کرد و می گفت الان جلسه شروع می شود. آن وقت، با آقای هاشمی رفسنجانی و شهید دکتر بهشتی و آیت اللهی که ایشان هم معمم بودند تا اذان صبح، هم فکری می کردند، سپس نماز می خواندند و متفرق می شدند. به جز این ها زمان ستم شاهی کتاب های دینی را می نوشتند، در حالی که عمال رژیم اصلا نمی توانستند از ایشان أيراد بگیرند - از بس که آقای باهنر با سیاست و زیرک بود - ولی مردم مؤمن و انقلابی با دیدن کتاب ها می فهمیدند که ایشان چه خدمتی می کند و از این كتب نهایت استفاده را می بردند.

رژیم شاه نتوانست از شهید باهنر ايراد بگیرد/بسیار دست و دلباز و میهمان دوست بود

شهید باهنر چگونه با همسرشان آشنا شدند و ازدواج کردند؟
زمانی که آقای باهنر در تهران بودند، همسر دوست شان یعنی آقای آیت اللهی که اهل کرمان بودند دختر خانمی تهرانی به نام خانم زهرا عینكیان را برای ازدواج پیشنهاد کردند. برادران خانم زهرا عینکیان افرادی بازاری، و از خانواده ای متوسط و اصالتا قمی بودند. چندی بعد، مادر ما برای خواستگاری به تهران آمدند و مراسم ازدواج به سادگی هر چه تمام برگزار شد . حاصل این ازدواج چهار فرزند بود. فرزندان این دو عزیز، آقای دکتر ناصر باهنر استاد دانشگاه امام صادق (ع)، آقای میثم باهنر فوق لیسانس هوافضا در وزارت دفاع و دو دختر شهید نیز یکی پزشک عمومی و دیگری دندانپزشک است خوشبختانه هر چهار نفر، افرادی متعهد و پایبند به نظام و اسلام و انقلاب عزیزمان هستند و از هر نظر اولادي صالح برای پدر و مادر گرامی شان محسوب می شوند.

دکتر باهنر برای شما چگونه برادری بودند؟
ایشان از همه نظر شخصیتی بسیار خوب و کامل بود و هم برای ما هم برای شهر کرمان و هم برای طایفه مان موجب افتخار بودند؛ همچنین برای مردم و میهن عزیزمان. آقا محمدجواد از نظر رفتار نیز بسیار مهربان و خون گرم بود. البته پدر ما هم مرد بسیار خوبی بودند. برادرم «آقا رضا» که حالا نماینده مجلس شورای اسلامی است و برادر وسطی مرحوم آقا محمدحسین - خدا رحمتش کند - که در استانداری کرمان کار می کردند، همگی آقا محمد جواد را دوست می داشتند، زیرا انسان دلسوزی بود.

آقا محمد حسین از آقا محمد جواد کوچک تر بود؟
آقا محمدحسین فرزند ششم خانواده بود و بنده هفتمی هستم. من متولد سال ۱۳۲۸ و ایشان ۱۳۲۵ بود که چهار سال پیش فوت کردند. از خاطرات تان درباره شهادت شهید باهنر بگوید.
ما در کرمان، منزل خواهرم و همسر مرحوم شان حاج آقای توکلی بودیم که این خبر را از رادیو تلویزیون شنیدیم. البته آن شب هنوز اعلام نکرده بودند که این دو بزرگوار به شهادت رسیده اند و می گفتند مجروح اند و در بیمارستان هستند. ما تا صبح نخوابیدیم و دعا و گریه و زاری می کردیم. بعضی می گفتند نیمی از بدن شان قطع شده است. ما به سالم بودن نصف بدن برادر عزیزمان هم راضی بودیم و تا ساعت هفت صبح قرآن کریم تلاوت می کردیم. متأسفانه وسیله ای نبود تا خودمان را هر چه زودتر به تهران برسانیم. همین طور منتظر بودیم، که سر انجام فردا صبح هواپیمایی مهیا شد. به دليل ازدحام جمعیت، ایشان را دیر وقت دفن کردند خلاصه فردا صبح به تهران رسیدیم و به بهشت زهرا(س) رفتیم و عزاداری کردیم. ما یک هفته در منزل برادرمان بودیم. پدرم هنوز در قید حیات بودند و به رضای خدا راضی بودند و فقط خدا را شکر می کردند. البته ایشان نیمه های شب بیدار می شدند و عزاداری می کردند، ولی روز جلوی جمعیت این کار را نمی کردند. به مدت یک هفته هیأت های عزاداری به جماران نزد حضرت امام می رفتند.

از خاطره رفتن به محضر حضرت امام (ره) بگویید که ایشان آن روز فرمودند اگر رجایی و باهنر نیستند خدا هست.

بله، این خاطره متعلق به سومین روز شهادت شان بود. خانواده دو شهید و تعداد دیگری از افراد عزادار که همراه ما بودند درخواست کردند که ما می خواهیم به ملاقات حضرت امام برویم و رفتیم. از همسر شهید باهنر بگویید. خانم زهرا عینکیان، همسر شهید باهنر، همیشه خانم بسیار خوب و صبوری بودند و فرزندان خوبی تربیت کردند. زمان شهادت پدرشان بچه ها خیلی کم سن و سال بودند. خانم عینکیان با فامیل هم خوب رفتار و معاشرت می کرد. بحمد الله رابطه ها هنوز هم خوب است و از ایشان خیلی راضی هستیم و آن ها هم با ما خوب و دوست هستند. فرزندان ایشان سالی یک بار به کرمان می آیند و می گویند مگر می توانیم به کرمان نیاییم و شما را نبینیم.

برگرفته از «ماهنامه شاهد یاران»

پایان پیام/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده