وصیت‌نامه شهید «فریدون محمدی»
شهید محمدی در بخشی از وصیت‌نامه خود نوشته است: «مادر! اکنون به یاد شب‌هایی می‌افتم که تو سحرگاهان برایم لالایی می‌گفتی و با دست‌های زیبایت گهواره‌ام را تکان می‌دادی و بعد برایم قصه می‌گفتی قصه، اما قصه اینجا قصه مرگ و شهادت است.»

نوید شاهد: شهید «فریدون محمدی» فرزند «حیدرعلی»، 18 آبان 1342 در لاهیجان دیده به جهان گشود. این شهید والامقام 27 اردیبهشت 1362 در منطقه عملیاتی بانه به فیض شهادت نائل آمد. بخش‌هایی از وصیت‌نامه شهید را به بهانه سالگرد شهادتش می‌خوانیم.

شهید فریدون محمدی

به نام الله پاسدار حرمت خون شهیدان

ما مثل حسین وارد جنگ شدیم و مثل حسین باید به شهادت برسیم. (امام خمینی)

با درود فراوان به تمام شهدای راه حق که با خون خودشان درخت اسلام را آبیاری نمودند.

نگاهی در طبیعت با امیدهای بی‌پایان و دیدگانی پر اشک چون قطراتی از باران که فرشتگان آسمانی از طرف خداوند به ارمغان آوردند، در بوستان و گلستان، یا در مقر شعر و ادب، یا در ژرف‌ترین کوهسارهای طبیعت و یا در صحرای پاییزی که درختان به امید بهاری دیگر برگی به زمین می‌ریزند، می‌اندیشیم اما کلمه‌ای را که قابل ستایش تو را داشته باشد نیافتیم. ناچار به عادت دیر یا زود قلبم را می‌شکافم و از درون آن قطره خونی به نام اسلام تقویت می‌کنم.

مادر! مرا ببخش از اینکه نامه‌ام خون‌آلود است زیرا چیزی که باعث نوشتن این نامه شده است یک تکه چوب و مقداری از خون جوانان تیرخورده که در روی دشت و بیابان و کوه‌های سر به فلک کشیده می‌باشند، نوشته شده است.

مادر! من در زیر سنگ بزرگی هستم که هر لحظه امکان منفجر شدن آن می‌باشد. هدیه‌ای ندارم که تقدیم کنم جز یک چیز، آن هم دسته‌ای از کشته شدگان و اجساد جوانانی زیبا که تا چند روز پیش دارای اندامی زیبا چشم‌ها و صورت‌های نیکو مانند نور آفتاب و چشمانی چون دو ستاره صبحگاهی بودند ولی حالا طعمه کرکسان و لاشخورها شده‌اند.

مادر! وقتی که گلوله به آن اصابت می‌کند مانند بره‌ای که قصاب کادر را بر گلوی او [گذاشته]  و دست و پا می‌زند و چند لحظه بعد آن جوان نیز که امید و آرزوهای فراوان دارد چون جسدی بی‌جان فرود می‌آید... مادر! جنگ همه‌جا را به آتش و خون کشیده است. اکنون به یاد شب‌هایی می‌افتم که تو سحرگاهان برایم لالایی می‌گفتی و با دست‌های زیبایت گهواره‌ام را تکان می‌دادی و بعد برایم قصه می‌گفتی قصه، اما قصه اینجا قصه مرگ و شهادت است. قصه جنگ است و خونریزی در اینجا با توپ و تانک و تفنگ و گلوله‌های سربی پذیرایی می‌شویم.

مادر! ما با تمام قوای خود می‌جنگیم. [حتی] اگر آفتاب تابستان، باد سرد پاییز، برف و باران زمستان، سنگینی ماشن‌آلات جنگی را تحمل و خود را فدای میهنم می‌کنم. مادر! من از جبهه جنگ نمی‌گریزم زیرا نمی‌خواهم مایه سرافکندگی تو باشم، گرچه تو از کشته شدن من گریه می‌کنی اما همیشه سربلند هستی و افتخار می‌کنی که پسرت فدای میهن خود شده می‌گویی او شجاعانه جنگیده و با افتخار کشته شد.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده