احمد گروهی ساردو به همرزمان شهیدش پیوست
به گزارش نویدشاهد کرمان، عصر روز ۵ اسفند ماه ۱۴۰۲ جانباز ۷۰ درصد احمد گروهی ساردو پس از تحمل سالها درد و رنج ناشی از صدمات جانبازی به همرزمان شهیدش پیوست.
بخشی از زندگی نامه این جانباز سرافراز از زبان خود ایشان که در کتاب در انتظار پرواز چاپ شده است:
در سال ۱۳۲۸ هجری شمسی در روستای ساردوئیه از توابع شهرستان جیرفت متولد شدم. پدرم دادخدا و مادرم فاطمه بود. کودکی را در یکی از روستاهای ساردوئیه درزیر سایه الطاف خداوند و مهر و عاطفه پدر و مادرم سپری کردم.
پدرم با کاشت و برداشت محصولات کشاورزی بر روی زمینهای خود و پرورش محدودی احشام زندگی را اداره میکرد ؛ مادرم زنی کاردان و پرتلاش بود. ایشان در امور خانه داری الگویی برای زنان روستابود، همچنین مامایی مجرب بود. اطلاعات خوبی هم در باره انواع دارو و خواص آنها داشت، به همین دلیل مورد توجه اهل محل بود. درس را در دبستان روستایمان قلاطوئیه شروع کردم.
دوره ابتدایی را با نمرات خوب به پایان رساندم و برای ادامة تحصیل در دوران راهنمایی به شهر جیرفت رفتم و در مدرسه داریوش سابق مشغول به تحصیل شدم. هر چند از خانواده دور بودم، اما تابستان با کسب نتیجه خوب به نزد آنها برمیگشتم. پدرم برای ادامه تحصیل ما، تلاش زیادی میکرد. او مردی خونگرم و با خدا و پیشقدم در کارهای خیر بود. یادم است برای ساختمان مرکز عمران کشاورزی در روستا به دنبال مکانی مناسب میگشتند، پدرم زمینی را که سیب زمینی کاشته بود، در اختیار آنها گذاشت. سیب زمینیها را قبل از برداشت تخریب کردند تا کار احداث ساختمان عمران روستایی را شروع کنند.
برای احداث راه روستایمان تا ساردوئیه بچهها را تشویق میکرد در حد توانشان کمک کنند، تا کار جاده زودتر به پایان برسد. سال ۱۳۵۵ دوره متوسطه را در هنرستان صنعتی آرشام سابق در رشته راه و ساختمان شروع کردم. سالهای اول و دوم هنرستان بودم که با انقلاب و اندیشههای امام آشنا شدم.
در جیرفت افراد بسیاری برای رساندن پیام انقلاب تلاش میکردند؛ از جمله مرحوم سردار حاج سید جواد حسینی که من از مریدان آن بزرگوار بودم. چهره ایشان برایم بسیار جذاب بود. او در حسینیه جیرفت بزرگانی را برای سخنرانی دعوت میکرد. از شهر قم هم کتابهای مذهبی از جمله کتاب های آیت الله مکارم شیرازی را تهیه میکرد و در اختیارمان میگذاشت. ما هم در مدرسه آنها را به بچهها میفروختیم. مدیر مدرسه، انسانی نجیب و مذهبی بود. از ماجرای کارمان اطلاع داشت، ولی سخت نمیگرفت.
آن زمان مرحوم آقا سید جواد در مسجد جامع سخنرانی میکرد. عنوان سخنرانی ایشان جایگاه قرآن در جامعه بود، اما محتوای سخنرانی بیشتر مسائل روز انقلاب بود. یک روز مأموران به مسجد ریختند و ایشان را دستگیر کردند و بردند. اماایشان دست از مبارزه بر نمیداشت تا اینکه انقلاب به پیروزی رسید.
من نیز درسم را ادامه دادم و دیپلم گرفتم و در این مدت هیچ کار وتلاشی را در راه امام و انقلاب فرونمی گذاردم. تا اینکه کار را در آموزش و پرورش شروع کردم. با شروع جنگ در سال ۱۳۵۹ و فراخوانی نیروهای سرباز احتیاط، من وتعدادی از دوستان را به مرکز ۰۵ کرمان فرستادند. آموزشها بسیار فشرده و سخت بود. قبل از پایان آموزش، لیستی را برای تقاضای خدمت در واحدها و لشکرهای ارتش در اختیار ما گذاشته بودند. من و آقای شهریاری تقاضای خدمت در لشکر ۷۷ خراسان را کردیم. در این فکر بودیم که اگر در لشکر خراسان خدمت کنیم، لااقل شبهای جمعه به حرم میرویم و در جوار حرم امام رضا (ع) لحظات با صفایی را سپری خواهیم کرد.
نیروها را به ایستگاه قطار بردند و سوار کردند. قطار در حال حرکت بود و ما هم چشم انتظار پیمودن راه خراسان. نزدیکیهای دو راهی طبس که رسیدیم، گفتند مسیر عوض شده است و به جبهه میرویم.از همان جا با امام رضا (ع) خداحافظی کردم، مثل اینکه ما لایق دیدارنبودیم. قطارحرکت کرد تا ما را به هفت تپة خوزستان رساند. به منطقهای در نزدیکیهای خط رفتیم. هوا تاریک بود، صدای شلیک توپ و پرواز گلولههای سرخ در آسمان، مرا به یاد شهاب سنگهایی میانداخت که به سرعت از آسمان به زمین میآمدند. قدیمیها میگفتند: این نشانة این است که ستارة عمر یک نفر به پایان رسیده است.
گلولهها که شلیک میشدند، چند لحظهای در آسمان سرخ گون پرواز میکردند و بعد ناپدید میشدند. روز بعد سازماندهی نیروها شروع شد. من در تیپ یکم بجنورد، گردان ۱۷۸، گروهان یک، دسته ادوات به عنوان مسئول قبضة خمپاره ۱۸۰ شروع به کار کردم. کار در کنار قبضه، تنظیم گرا و یاد آوری به بچه هاکه هنگام شلیک گلوله دهان باز باشد تا صدای انفجار آن آسیبی به گوش نرساند، کار هر روز ما بود. شلیک هر گلوله و شادی بچهها در کنار قبضه، خاطرات شیرینی را برایم رقم میزد، اما فشار عصبی و سردردهای ناشی از شلیک گلولهها آزارم میداد. گاهی اوقات از لبة خاکریز محل فرود هر گلوله را بر سر دشمن نگاه میکردم تا به دقت شلیک کنم. خدمت همچنان در یگان مذکور و در منطقة عمومی هفت تپه ادامه داشت.
بیست وششم بهمن ماه سال ۱۳۶۰ بود که صدام چندین لشکر را آماده کرده بود تا مناطق تصرف شده بستان را باز پس بگیرد. فرمانده هان منطقه برای غافلگیری و بر هم زدن آرامش نظامی دشمن، طرحی را پیش بینی کرده بودندتا دشمن را سرگرم کنند. نیروهای گردان ما و نیروهای بسیج سپاه فارس را شبانگاه به سمت خط عراق حرکت دادند. عراقیها در نزدیکی چزابه بودند. قبل از رسیدن ما به خاکریزهای مورد نظر، زمین مسطح بود و هیچ سنگری در آنجا وجود نداشت. عراقیها که از حضور ما در منطقه اطلاع پیدا کردند، منطقه را با گلولههای توپ وخمپاره زیرآتش گرفتند. فرمانده دستور توقف داد. ما با کندن سنگرهای چاله روپایی هر یک برای خود جان پناهی آماده کردیم. آتش دشمن که کمی آرام گرفت، جلوتر از سنگرهایی که آماده کرده بودیم، کانالی به سمت خاکریز عراقیها میرفت.
فرمانده نیروها را به ستون وارد کانال کرد تا از طریق آن خود را به خاکریز عراقیها نزدیک کنیم. چون شبهای قبل باران باریده بود، کانال به شکل باتلاقی در آمده بود. حرکت در باتلاق به کندی انجام میشد. نیروهای دشمن آماده بودند و بچهها را زیر رگبار آتش و گلوله بستند. بسیاری از بچهها به شهادت رسیدند. ادوات جنگی ما بر اثر ترکش گلولهها یا ناقص شده بود و یا از کار افتاده بودند، اما نیروها با تمام توان با دشمن درگیر بودند و درنبردی نابرابرباقدرت اراده و ایمان، بعثیها را مجبور به عقبنشینی از موضع خود کردند. نبرد در باتلاقی که پیش رو بود، بسیار غم انگیز و دشوار شده بود. هر کس که زخمی و یا شهید میشد، بیرون آوردنش مشکل بود. واکنش نیروها به کندی انجام میگرفت، اما آنچه باعث میشد تاب بیاوریم، ایمان بچهها بود که آرامش دشمن را بر هم میزد. روز بعد بلدوزرها آمدند و خاکریز زدند و حضور نیروها را در آن منطقه تثبیت کردند. پس از مدتی به بستان برگشتیم. این اولین نبرد سختی بود که در برابر دشمن تجربه کردیم.
اوایل سال ۱۳۶۱ بود که فرمانده ما نیروها را آماده باش داد و ما با تجهیزات به سمت منطقه حرکت کردیم. از جاده اهواز به دهلران حرکت کردیم. پس از طی مسافتی از خودروها پیاده شدیم و با تجهیزات انفرادی پیاده روی را آغاز کردیم. فاصلة زیادی را طی کردیم تا به محور عملیات رسیدیم. ما در موضع انتظار به سر میبردیم. پیاده روی طولانی با تجهیزات و سلاح، همه را خسته کرده بود. هر یک در گوشهای بر روی سلاحش تکیه داده بود و به خواب رفته بود. فرمانده منتظر بود تا گروه تخریب، محوری را از میان میدان مین باز کنند تا بچهها از آنجا به قلب دشمن بتازند. زمان طولانی شد، اذان صبح شد و بچهها نماز صبح را آرام و آهسته در نزدیکی دشمن اقامه کردند و هر یک زیر لب دعایی را زمزمه میکردند و ذکری را میخواندند. محور باز شد، در میان محور طنابی انداخته بودند که ستون میبایست طناب را در نظر گرفته ویکی پس از دیگری به سمت جلو حرکت کند. جداشدن از طناب یعنی افتادن در میدان مین. سپیده دم بود، تعدادی عراقی روبه رویمان در حال نگهبانی بودند و بچهها آیة «وجعلنا» میخواندند و همچنان به سمت جلو در حرکت بودند. عراقیها گویی کور شده بودند، با این همه همهمه ستون نیروها را نمیدیدند. پس از چند دقیقه، ستون به سمت خاکریز عراق سرازیرشد.
فریاد الله اکبر و شلیک خمپاره و آر پی جی، عراقیهای خواب آلود را از سنگرها بیرون کشید و ظرف چند دقیقه خاکریز به تصرف ما درآمد. عراقیها یا کشته و زخمی شدند و یا به اسارت درآمدند. در حین عملیات فرمانده ما به شدت زخمی شد. بچههای امدادگر نبودند، با پیراهنهای نظامی و دو قبضه تفنگ، برانکاردی آماده کردیم و فرمانده را به پشت خاکریز رساندیم. نیروهای تازه نفس آمدند.
گردان ما از خط خارج شد، رزمندگان عملیات فتح المبین را تا پیروزی پیگیری کردند. پس ازپایان عملیات، خدمت من به پایان رسید و به جیرفت بازگشتم. بعد از سربازی برای خدمت به نهضت سوادآموزی رفتم. در حین خدمت نهضت با جمعی از بچهها به عنوان بسیجی عازم جبهه شدم و در عملیات والفجر یک در منطقه شرهانی عراق در قسمت ادوات به فرماندهی اشرف گنجویی شرکت کردم.
در نزدیکی دهلران ترکش گلولة دشمن به صورتم خورد و فکم را شکست. برای درمان مرا به بیمارستان صحرایی بردند. از آنجا هم به اهواز اعزام شدم و پس از مدتی برای ادامة درمان به شهر خودم برگشتم وکارم را در نهضت ادامه دادم. سال ۱۳۶۳ بسیج ادارات از سراسر استان نیروهای داوطلب را برای اعزام فراخوانده بود. ما هم با جمعی از بچههای نهضت و سایر ادارات با یک دستگاه مینی بوس از جیرفت راهی جبهه شدیم. بعد از ماهان نزدیکیهای سیلو حادثهای رخ داد. ماشین ما به داخل پل واژگون شد، بچهها همه زخمی شده بودند. من هم کمرم آسیب دیده بود، بچهها دستپاچه و شتابزده بودند. در همین حین وانتی که پر از گونیهای سنگ ریزه برای نانوایی بود از راه رسید. بچهها مرا روی گونیهای سنگ انداختند و راهی بیمارستان کردند. در بیمارستان باهنر تحت درمان بودم و از آنجا مرا به تهران بیمارستان بقیه الله فرستادند. در آنجا عمل شدم و مهرههای کمرم را پلاتین گذاشتند. اما من بیهوش بودم و پس از چند روز به هوش آمدم. وقتی حالم خوب شد، تازه فهمیدم که قطع نخاع شده ام. در بیمارستان تحت درمان بودم. پس از بهبودی نسبی به خانه برگشتم، اما دوستان نگذاشتند تنها بمانم و خانه نشین شوم.
با ویلچر مرا سر کلاس میبردند. پس از ادغام نهضت سواد آموزی با آموزش و پرورش به عنوان معلم سیار، هر وقت کلاسی معلم نداشت، سرآن کلاس حاضرمی شدم و در نقش معلم، خاطرات جبهه را به بچهها میگفتم. در بین دوستان خیلی خجالتی بودم و با بچههای جانباز متأهل خیلی آمد و شد نداشتم. یک روز که از تهران برگشتم، نامهای برای آقای آخشیک، جانباز قطع نخاع داشتم. به منزل ایشان رفتم، وقتی درب را زدم و نامه را تحویل دادم، آقای آخشیک اصرار کرد که داخل خانه اش بروم. با اصرار او، دلم هوایی شد. دعوتش را پذیرفتم، پس از احوالپرسی دختر خانمی برایمان چای آورد که قبلا او را ندیده بودم. پس از پذیرایی کمی باآقای آخشیک خلوت کردیم و خاطراتمان را مرور کردیم.
آقای آخشیک سوال کرد: چرا ازدواج نمیکنی؟ خجالت کشیدم، گفتم: حاجی کسی را فعلاً سراغ ندارم. خندید و گفت: کسی را معرفی کنم، قبول میکنی؟ گفتم: چرا که نه. گفت: این خانمی که برایت چای آورد، از بستگان من است. دختر باایمانی است و حاضر است با یک جانباز ازدواج کند. پذیرفتن دعوت حاجی زمینةازدواج ما را فراهم کرد. سال ۱۳۷۳ ازدواج کردیم و حاصل ازدواج ما یک پسر است که دانش آموز و مشغول به تحصیل است. مهر و محبت و از خود گذشتگی همسرم در زندگی جانبازی من، درس ایمان و ایثار را تکرار میکند، درسی که در ادامة دفاع مقدس استمرار مییابد. به راستی دوران جبهه یادش به خیر! هم شادی بود و هم غم، خاطرات بسیار است. سختترین عملیات برای من عملیات رمضان بود. در خاکریزی محاصره شده بودیم، سختی نبرد به آنجا رسید که آدمی آرزوی مرگ میکردتا از شدت گرمای طاقت فرسا و هجمه آتش گلولهها خلاصی یابد. من در عملیاتهای چزابه، فتح المبین، بیت المقدس، والفجرها و رمضان حضور داشتم و خاطرات آنها در سینه ام باقی مانده است.
هرچند معلول و جانبازم، امابا امیدبه آینده زنگی میکنم. هم اکنون نیز در اداره مشغول به کار هستم و در حد توان کار میکنم، اگر چه از من انتظار کار ندارند. همچنان به روزهای گذشته عشق میورزم و برای ملت ایران آرزوی سربلندی و برای رهبر عزیز انقلاب آرزوی طول عمر میکنم.
انتهای پیام. /