«بازعلی شمس الدینی» به همرزمان شهیدش پیوست
به گزارش نوید شاهد کرمان، جانباز ۷۰ درصد «بازعلی شمس الدینی» پس از تحمل سالها درد و رنج ناشی از صدمات جانبازی به همرزمان شهیدش پیوست و پیکر مطهرش بر دستان مردم شهیدپرور و قدرشناس کرمان تشییع و در آرامگاه ابدی خود آرام گرفت.
بخشی از زندگی نامه این جانباز سرافراز از زبان خود ایشان که در کتاب «در انتظار پرواز» چاپ شده است:
باز علی شمس الدینی عشایر زاده است. پدرش شیروییه و مادرش گلشن نام دارد. وی از ایل شمس الدینی و از عشایر کوچرو است. او از خاطرات خود چنین میگوید: زندگیمان با کوچ و دام و در زیر سیاه چادر میگذشت. قشلاق ما در هوای گرم اسفندقه، محلی به نام کلوک آب گنده و ییلاقمان در منطقه خوش آب و هوای رابر، در دامنه کوه روسکین جایی سرشار از چشمه سار و گیاهان متنوع بود. سال ۱۳۳۰ در روسکین به دنیا آمدم. کودکی را در دامن پدر و مادر، همراه ایل به ییلاق و قشلاق میرفتم. سختی سفر و مرارتهای کوه و بیابان را درک کردهام. چشم که باز کردم نشانههای خداوند در پیش چشمم بود. رودخانهها،چشمه سارها، کوه و تپه، گیاهان خوشبو و دامهای در حال چرا که قوام زندگی ما در آنها بود. ما شش برادر و یک خواهر هستیم. کودکی به سرعت گذشت. تعداد دام ما به اندازهای بود که پدر و مادر با یکی، دو تا از برادرانم توان اداره آن را داشتند، از این رو از نوجوانی میبایست مستقل کار میکردم.
تنها حرفه من به چرا بردن و پرورش دام بود. در ایل خبری از مدرسه و کلاس درس نبود. اما عِرق مذهبی عشایر و ایمان پدر و مادرم این زمینه را فراهم میکرد که برای خواندن قرآن نزد ملای طایفه روانه مکتب شویم. به مکتب درس ملا مرید رفتم تا روخوانی قرآن را فرا بگیرم. همراه با خواندن قرآن با نماز و احکام نیز آشنا شدم. در زندگی عشایری برای داشتن شغل، نیازی به مدرک نبود. با برخورداری از توانایی جسمی به سرعت روی پای خود میایستادیم و کار پیدا میکردیم. دامداری و کشاورزی را در سنتهای عشایری از پدرم آموخته بودم. از نوجوانی کار را به طور مستقل آغاز کردم تا اینکه در سال ۱۳۵۵ تشکیل خانواده دادم.
اوایل ازدواجمان بود که در بین عشایر صحبت از امام و انقلاب گرم شده بود. پدرم به مسائل مذهبی اهمیت میداد. زندگی ما در فاصلههای دور از شهر بود. یادم است پدرم رسالهای از امام و کتابی را در رابطه با ظهور امام زمان داشت. با شروع این بحثها کم کم ترس و وحشت باعث شد که پدرم کتابها و رساله را در خفا نگهداری کند، چون بعضیها با داغ شدن بحثها پیرامون امام و انقلاب برای خود شیرینی وقتی که به شهر رفته بودند، از پدرم خبرچینی کرده بودند، اما اکثریت عشایر با توجه به اینکه بزرگان عشایر اهل دین و قرآن بودند، طرفدار امام و انقلاب بودند، از این رو جایی برای افراد فرصت طلب و طرفدار رژیم پهلوی نبود، تا اینکه راهپیماییها و تجمعات در بافت و رابر شروع شد. ما همراه با جمعی از جوانان عشایر سعی میکردیم خودمان رابه گردهمایی مردم در مسجد صاحب الزمان و جامع رابر برسانیم. آنجا عکسهای انقلابی، از جمله عکس امام و شهداء را تهیه میکردیم و با خود در بین عشایر میبردیم. من خدمت سربازی نرفته بودم، انقلاب که پیروز شد از خدمت معاف شدم و به کار دامداری و کشاورزی ادامه دادم. هر وقت هم که ضرورت داشت در تجمعات انقلابی برای دفاع از انقلاب و امام شرکت میکردم.
زمانی که جنگ علیه نظام مقدس اسلامی به وسیله استکبار شروع شد، با اولین پیام امام که هر کس میتواند سلاح بردارد و به جبههها بشتابد و اینکه جوانان جبههها را پر کنند، من هم به عنوان یک تکلیف از سال ۱۳۶۱ به سپاه مراجعه کردم. آن موقع پذیرفتن عضو در سپاه از بین بچههای عشایر به سادگی انجام میشد و من قبل از حضور در جبهه به عضویت سپاه درآمدم. شش ماه دوره آموزشی را طی کردم و با انواع فنون نظامی، آموزش سلاح و تاکتیک آشنا شدم. پس از پایان آموزش مدتی را در کارهای اجرایی انجام وظیفه کردم و در اوایل سال ۱۳۶۳ به عنوان سپاهی عازم منطقة جنگی شدم.
در قرارگاه لشکر ثارالله در یکی از گردانها ابتدا به عنوان فرمانده دسته، سپس باعنوان فرمانده گروهان انتخاب شدم و در عملیات کربلای یک شرکت کردم. این عملیات در تیرماه سال ۱۳۶۳ آغاز شد. در هوای گرم خوزستان آماده میشدیم تا ارتفاعات مشرف شمال تا مهران را از دست دشمن باز پس گیریم. در منطقه عملیاتی کربلای یک ارتفاعات دست عراقیها بود. در بالای ارتفاعات استحکامات و سنگرهای مقاومی ساخته بودند و موانع و کانالهایی در دل تپهها حفر کرده بودند. با استقرار دشمن در ارتفاعات شهر مهران همیشه در تیررس دشمن بود و آزادی مهران مقدور نبود، نیروهای لشکر ثارا... به کمک برادران ارتشی آمدند، هماهنگیها انجام شد و نیروها در موضع قرار گرفتند. ساعت هشت صبح روز دوازدهم درگیریمان با دشمن آغاز شد. دشمن در سنگرهای بتنی استقرار داشت و فکر میکرد که با پناه گرفتن در این سنگرها میتواند از چنگ نیروهای ما در امان بماند. تا ساعت دوازده ظهر بیش از چهل کیلومتر از مناطق تحت تصرف آنها آزاد شد.
دشمن شکست سنگینی خورد و غنایم بسیاری را به جا گذاشت. نزدیکیهای ظهر بود که با چهار نفر از بچهها، یکی از سنگرهای بتنی عراق را که سنگر بزرگ و مستحکمی بود، از پشت سر بعثیها دور زدیم. عراقیها با شنیدن صدای بچهها با پرچم سفید از سنگر بیرون آمدند. ۹۲ نفر از بعثیها را در آن لحظه به اسارت گرفتیم. همچنان تا ساعت هشت شب درگیری به شدت ادامه داشت. اواخر شب یکی از گردانهای پشتیبانی موضع ما را تحویل گرفت و ما برای استراحت به خط دوم برگشتیم.
نیمههای شب که در حال استراحت بودیم، آتش دشمن بسیار سنگین بود. فرمانده گردان وقتی که شدت آتش را دید، بچههایی را که در حال استراحت بودند بیدار کرد. من گفتم: آقای خواجویی چه خبر شده است؟ گفت: آتش دشمن خیلی سنگین است. احتمال نفوذ نیروهای دشمن به مواضع ما زیاد است. بچهها را بیدار کن تا پست به پست نگهبانی بدهند. دیدم بچهها از شدت خستگی در پشت خاکریز بدون جان پناه و سنگر در زیر آتش به خواب رفتهاند، خودم نگهبانی دادم، اما پس از مدتی خسته شدم. یکی از بچهها را صدا زدم تا جای من نگهبانی دهد تا کمی استراحت کنم. وقتی که در پشت خاکریز دنبال جایی برای خوابیدن میگشتم، دیدم ده، پانزده نفر از بچهها برای حفاظت جان خود در برابر ترکشها زیر یک دستگاه خودرو خواب رفته بودند.
من هم که جایی پیدا نمیکردم در کنار آنها به خواب رفتم. ساعتی گذشت، صدای انفجار گلولهای سهمگین مرا از خواب بیدار کرد. اما هرچه تلاش میکردم که از جا بلند شوم تا ببینم چه اتفاقی افتاده است، در بدنم هیچ رمقی نبود و نمیتوانستم حرکت کنم. سرم را به این طرف و آن طرف چرخاندم. با نگاه اول متوجه شدم تعداد زیادی از بچهها که کنارم خوابیده بودند، غرق در خون هستند. آتش همچنان میبارید و صدای انفجارها یکی پس از دیگری به گوش میرسید. در بین بچهها تنها من بودم که نفس میکشیدم، اما توان حرکت نداشتم. این وضع ادامه داشت تا ساعت نه صبح. کم کم به علت شدت خونریزی بیهوش شدم. وقتی به هوش آمدم صدای بچهها را میشنیدم که میگفتند: شهدا را توی ماشین بگذارید و زخمیها را در آمبولانس پس از شنیدن این کلام، دیگر چیزی حس نکردم تا زمانی که متوجه شدم از بیمارستان اهواز مرا با هلیکوپتر به کرمانشاه میبرند. یادم هست که در آنجا چند تا سؤال از من کردند که نامت چیست؟ بچه کجایی و ...؟ و من نتوانستم جواب بدهم. شب در بیمارستان بودم، آنجا همچنان بر روی برانکارد منتظر بودم، تا روز بعد دکتر بالای سرم آمد. میشنیدم که سفارش میکرد او را آهسته جابجا کنید.
از کرمانشاه مرا به سمت اصفهان حرکت دادند و در بیمارستان آیت الله کاشانی بستری کردند. پس از آن به کرمان اعزام شدم. در کرمان سه ماه در بیمارستان آیت الله کاشانی و سه ماه در آسایشگاه جانبازان به سر میبردم. تیم پرستاری و پزشکی چه در اصفهان و چه در کرمان برایم زحمات بسیاری کشیدند. نه تنها در کار درمان بلکه در دلتنگی هایم از من دلجویی میکردند. پس از آن به زندگی برگشتم و با جسمی معلول راهی خانه شدم. در کنار بچهها و همسرم به لطف خدا زندگی را میگذرانم. هر چند زندگی ام با رنج توأم است، اماخداوند را شکر میکنم که توانستم به تکلیف خود عمل نمایم و به فرمان رهبرم از دین و ناموس و کشورم دفاع کنم. امروز هم این جسم ناتوان را حاضرم تقدیم رهبر و ملت شریف ایران اسلامی نمایم.
انتهای پیام /