شهید محمدحسین زنگی آبادی
«هر کار کردم او را از رفتن منصرف کنم نشد، اما وعده‌ای به من داد که قلبم آرام گرفت و بهانه‌هایم کمتر شد گفت عزیزم هر درختی با خون اسلام آبیاری نمی‌شود و هر خونی هم پای اسلام ریخته نمیشود. این را بدان من که سعادتی ندارم برای شهادت، اما اگر شهید شدم به تو قول می‌دهم که شفاعتت کنم ...» آنچه خواندید بخشی از صحبت‌های همسر شهید زنگی‌آبادی است که در ادامه مشروح آن را می‌خوانید.

شهید «محمدحسین زنگی آبادی» در فروردین ۱۳۳۲ در شهر زنگی‌آباد از توابع شهرستان کرمان چشم به جهان گشود. پدرش رضا، کشاورزی می‌کرد و مادرش فاطمه نام داشت. تا پایان دوره متوسطه در رشته دامپزشکی درس خواند و دیپلم گرفت. کارمند بهداری بود. ســال ۱۳۵۸ ازدواج کرد و صاحب یک پســر شد. به عنوان بســیجی در جبهه حضور یافت. هفتم مهرماه ۱۳۶۰ در دارخوین بر اثر اصابت گلوله به سر، شهید شد. مزار وی در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.

 

هر درختی با خون اسلام آبیاری نمی‌شود و هر خونی هم پای اسلام ریخته نمیشود

 

بتول زنگی آبادی همسر شهید والامقام محمدحسین زنگی آبادی در گفتگو با خبرنگار نوید شاهد کرمان درباره خاطرات زندگی‌اش با شهید اظهار داشت: ماه رجب بود و بهمن ماه سال ۱۳۵۷ که برای خواستگاری با خانواده‌اش آمدند. آن زمان من ۲۳ سال و محمد حسین ۲۶ سال داشتیم. کارمند بهداری و بسیار پرمشغله‌ بود. بعد از آشنایی و گفتگو با توافق خودم و خانواده تصمیم به عقد گرفتیم. هفتم خرداد سال ۱۳۵۹ ازدواج کردیم و ۱۵ ماه زندگی مشترک داشتیم که محمد حسین شهید شد. در این مدت کوتاه، یک یادگار یعنی یک پسر به نام مصطفی، هدیه‌ای از طرف خداوند برای ما بود. محمد حسین همیشه از خداوند یک پسر می‌خواست که اسم او را مصطفی هم نام با فرزند امام خمینی (ره) بگذارد.

مگر خون من رنگین‌تر از بقیه دوستانم است

همسر شهید والامقام درباره جبهه رفتن همسرش بیان کرد: چند وقتی از ازدواجمان نگذشته بود که فکر جبهه رفتن به سرش زد و دائم بیان می‌کرد که می‌خواهم به جبهه بروم. از آنجایی که من هم خیلی محمدحسین را دوست داشتم و اصلاً طاقت دوری او را نداشتم و خیلی وابسته بودم، با رفتنش به جبهه مخالفت و تلاش می‌کردم او را منصرف کنم اما محمد حسین اصرار زیادی داشت و می‌گفت من هم مثل دوستانم برای حفظ این آب و خاک باید به جبهه بروم. مگر خون من رنگین‌تر از بقیه دوستانم است.

وی افزود: یکروز محمدحسین گفت که من باید تا جایی بروم؛ تو هم به سمت منزل پدرم برو و همان جا منتظر بمان، من هم سریع برمی‌گردم. ظاهرا به سمت بسیج محله رفته بود و آخرین خبر از وضعیت اعزام به جبهه را سوال کرده بود که گفته بودند هفته آینده تمامی بسیجی‌ها اعزام هستند، اگر تمایل دارید اسم شما را هم در لیست اضافه کنیم و محمد حسین اسمش را نوشته بود.

خبری بد درباره محمدحسین

همسر شهید زنگی‌آبادی در ادامه بیان کرد: خلاصه که من حرکت کردم به سمت منزل پدری محمدحسین و تا شب منتظرش بودم اما خبری از او نشد. خیلی بی‌تاب بودم و دل به فکر؛ نمی‌دانستم چه کار کنم و با چه کسی ارتباط بگیرم که خبری از محمدحسین داشته باشد. محمدحسین به سمت محل کارش در کوهپایه رفته بود که وسایل‌هایش را به اداره کشاورزی تحویل دهد. صبح همان شب سخت، در مسیر قصابی مادرم را دیدم و بعد از حال و احوال‌پرسی قضیه را تعریف کردم. او با نگرانی خبری به من داد که حال من را بدتر کرد. مادرم گفت: شب قبل در جاده کوهپایه تصادفی شده که همه از شباهت‌های راننده نسبت به محمدحسین و ماشین او می‌گویند. با نگرانی پیش خود گفتم چون از دیشب خبری از او نشده پس قطعاً خودش هست و یک عذاب وجدان زیادی هم داشتم که پیش خودم می‌گفتم کاش مانع رفتنش به جبهه نمی‌شدم، شاید حداقل به آرزویی که داشت یعنی شهادت می‌رسید. آن زمان دیگر عاقبت بخیر می‌شد.

بتول زنگی آبادی در ادامه بیان کرد: تا خبر تصادف جاده کوهپایه را شنیدم فورا پیش برادرم رفتم و قضیه را برایش تعریف کردم، آن هم بدون معطلی آماده شد و حرکت کردیم به سمت کوهپایه اما به لطف خدا هیچ اتفاقی برای محمد حسین نیفتاده و برگشته بود سمت منزل پدر که در بین راه مادرش را دیده بود که از این اتفاق خبر داشت. به او گفته بود که همسرت با شنیدن خبر تصادف جاده کوهپایه، فوراً به سمت آنجا حرکت کرد و خیلی هم دل آشوب بود.

محمد حسین هم در جوابش گفته بود که اشکال ندارد من خودم را به آنها می‌رسانم، وقتی ما رسیدیم کوهپایه از همسایه‌ها سوال کردیم که شما از محمد حسین خبری دارید یا نه؟ آنها پاسخ دادند اتفاقاً دیدیم که داشت وسایل‌هایش را جمع می‌کرد و به اداره کشاورزی می‌برد. به سمت خانه کوهپایه حرکت کردیم وقتی رسیدیم دیدیم که همسایه‌ها درست می‌گفتند محمد حسین تمام وسایل‌های خانه را جمع کرده بود، در همان حال فهمیدم که او قطعاً تصمیمش را گرفته و می‌خواهد به جبهه برود.

 

همسر شهید بیان کرد: راه افتادیم به سمت کرمان و در بین مسیر محمدحسین را اتفاقی دیدیم که فورا به سمت او رفتم و به او گفتم که فکر من را نمی‌کنی بدون هیچ خبری از خودت مرا تنها میزاری و میری. و در ادامه به او گفتم واقعاً قصد رفتن به جبهه را داری؟ محمد حسین پاسخ داد که: چه اشکال دارد که من هم بخواهم از دین خود دفاع کنم، این یک امر واجب است و من هم تصمیم خودم را گرفته‌ام. سپس برگشتیم منزل استراحت کردیم. فردای آن روز دیدم که کوله‌اش را برداشته و آماده شده است. همان روز هم خبر شهادت شهید رجایی را شنیده بود خیلی ناراحت بود.

هر کار کردم او را از رفتن منصرف کنم نشد اما وعده‌ای به من داد که قلبم آرام گرفت و بهانه‌هایم کمتر شد گفت: عزیزم هر درختی با خون اسلام آبیاری نمی‌شود و هر خونی هم پای اسلام ریخته نمی‌شود. این را بدان من که سعادتی ندارم برای شهادت اما اگر شهید شدم به تو قول می‌دهم که شفاعتت کنم، شاید نتوانم چند نفر را شفاعت کنم اما قطعاً یک نفر را می‌توانم. خلاصه که با قولی به من داد سعی کردم مانع رفتن او نشوم و از خداوند برای هر دوی‌مان آرزوی عاقبت بخیری و سعادت را داشت.

 

هر درختی با خون اسلام آبیاری نمی‌شود و هر خونی هم پای اسلام ریخته نمیشود

 

خصوصیات اخلاقی شهید 

وی افزود: شهید زنگی آبادی، خیلی مهربان و با ایمان بود. از بس که خوب بود وقتی می‌خواست برای عبادت به مسجد برود، به او می‌گفتم که کاش می‌شد نمی‌رفتی و همین جا در کنار من نمازت را می‌خواندی. یعنی لحظه‌ای طاقت دوری و فراق او را نداشتم و خیلی به او وابسته و دلبسته بودم. محمد حسین ورزش باستانی هم انجام می‌داد و در زورخانه محل، فعالیت ورزشی خود را به صورت مستمر ادامه می‌داد.

تعهد شهید نسبت به کار و بیت‌المال 

بتول زنگی‌آبادی درباره حساسیت شهید نسبت به بیت‌المال بیان کرد: حساس و متعهد بود، خاطره‌ای از زمان اول ازدواجمان که در منزل حمام نداشتیم یادم می‌آید که همه از حمام عمومی استفاده می‌کردیم. چند خیابان پایین‌تر از منزل ما یک حمام عمومی بود و در همان زمان به محمد حسین گفتم با ماشینی که در اختیارت گذاشته‌اند می‌شود من را تا مقصد ببری. او گفت: حاضرم پیاده تا مقصد در کنارت راه بروم اما با ماشینی که در اختیارم گذاشته‌اند و جز اموال بیت‌المال محسوب می‌شود و امانت در دست من است و نسبت به آن تعهد شرعی دارم، نمی‌توانم این خواسته‌ات را اجابت کنم.

ارتباط شهید با اهل‌بیت (ع)

این همسر شهید در پایان درخصوص همسرش اظهار داشت: شهید به امام حسین (ع) خیلی ارادت داشت. یک روز داماد بزرگ ما می‌گفت که چرا محمد حسین زن و بچه‌اش را رها کرده و رفته است. بعد از سه ماه تعریف می‌کرد که خواب دیدم یک دسته عزاداری در حال حرکت، همه رخت مشکی بر تن داشتد. یک نفر با عبا و عمامه جلوی صف ایستاده و محمدحسین هم نفر سوم بود. در عالم خواب محمد حسین را صدا زدم کجا میروی؟ بیا و کنار زن و بچه‌ات باش و از آن‌ها مراقبت کن. شهید لبخندی زد و گفت این فردی که جلوی صف ایستاده است حضرت اباعبدالله الحسین (ع) است و خودشان مراقب زن و بچه من هستند و ما پشت سر ایشان حرکت می‌کنیم. از آن روز به بعد دیگر هیچ گله‌ای نمی‌کرد.

 

انتهای پیام/

 

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده