چهارشنبه, ۲۹ مرداد ۱۳۹۹ ساعت ۰۹:۵۹
نوید شاهد - همسر شهید "ابوالفضل هراتی" نقل می‌کند: «زندگی با او مثل یک خواب شیرین بود که با نبودنش بیدار شدم. افسوس که عمر این ازدواج خیلی کوتاه بود؛ فقط نه ماه ...» نوید شاهد سمنان در سالروز ولادت، در دو بخش خاطراتی از این شهید والامقام را برای علاقه‌مندان منتشر می‌کند که توجه شما را به بخش نخست این خاطرات جلب می‌کنیم.
زندگی با او مثل یک خواب شیرین

به گزارش نوید شاهد سمنان؛ شهید ابوالفضل هراتی بیست و نهم مرداد ۱۳۴۱ در شهرستان دامغان به دنیا آمد. پدرش تقی (فوت ۱۳۵۸) و مادرش زهرا نام داشت. تا پایان دوره متوسطه در رشته انسانی درس خواند و ديپلم گرفت. ازدواج کرد و صاحب یک دختر شد. به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. بیست و یکم بهمن ۱۳۶۴ با سمت فرمانده گروهان در اروندرود بر اثر اصابت ترکش به سینه و سر، شهید شد. پیکرش را در فردوس‌‏رضای زادگاهش به خاک سپردند.


زندگی با او مثل یک خواب شیرین

زندگی با او مثل یک خواب شیرین بود که با نبودنش بیدار شدم. افسوس که عمر این ازدواج خیلی کوتاه بود؛ فقط نه ماه. حاجی سه بار به جبهه رفت. هر چهل و پنج روز یک بار به مرخصی میآمد. هفت هشت روز پیش ما می‌ماند و باز راهی جبهه می شد. در این نه ماه، یک ماه و نیم در مکه بود؛ پانزده روز در مشهد برای آموزش شنا و بقیه روزهای باقی مانده را در کنار ما بود. آخرین باری که می‌خواست به جبهه برود راهی بارگاه ملکوتی حضرت رضا (ع) شدیم و سه چهار روزی را در مشهد گذراندیم.

(به نقل از همسر شهید)


با عکس من خودنمایی نکنید

هنگامی که با جنازه برادر شهیدم روبه رو شدم به یاد روزی افتادم که تازه از لبنان آمده‌بود و من در حالی که از خوشحالی گریه می‌کردم، به استقبالش رفتم. وقتی مرا دید گفت: «خوب شد شهید نشدم! اگه شهید می‌شدم چی کار می‌کردی؟»

گفتم: «خدا نکنه!»

گفت: «اگر شهید شدم، صبر کن!»

هنگامی که بر سر قبر خانم حضرت زینب (س) رسیده‌بودم، زجری را که یک خواهر به خاطر برادرش تحمل کرده‌بود دریافتم. به خاطر همین حرف حاجی بود که هنگامی که بر سر جنازه‌اش رسیدم، اصلا گریه نکردم و خودم را صبور نشان می‌دادم و از این که برادرم در راه خدا جان داده‌بود و به شهادت رسیده و به درجه والایی نایل شده‌بود، خوشحال و راضی بودم.

مادرم با شهید صحبت می‌کرد. می‌گفت: «پسرم! از خدا برای من صبر بخواه! چون اصلاً طاقت ندارم! من شفاعت خودم را از تو می خواهم!»

آن لحظه واقعا خدا به من صبر داده‌بود. همیشه حضور شهید را در قلب و در خانه‌مان احساس می‌کنم.

توصیه دیگری که به من می‌کرد همیشه روی حجاب بود و بعد درباره مادرم. می‌گفت: «بعد از شهادت من، به مادر زیاد سر بزنید! تنهایش نگذارید!»

ازدواج او هیچ تأثیری روی رفتن یا نرفتن ایشان به جبهه نداشت. همیشه دوست داشت با یک خانواده‌ای وصلت کند که مانع ایشان برای رفتن به جبهه نشوند. هنگامی که او را روبه‌روی خودم احساس می‌کنم، از او می‌پرسم که: «از من راضی هستی یا نه؟ آیا سفارشاتی را که قبل از شهادت به ما کرده‌بودی، آن طور که می‌خواستی به سفارش‌هایت عمل کرده‌ام یا نه؟ از این امتحان سربلند بیرون آمده‌ام یا نه؟»

همیشه شفاعت را از او طلب می‌کنم. به ما می‌گفت: «در مجالسی که برای شهدا می‌گیرند، عکس مرا همراه خود در دست نگیرید و خودنمایی نکنید که من خواهر شهیدم.»

(به نقل از خواهر شهید)


عوض من هم یک تیر به او بزن

وقتی از جبهه تلفن می‌زد، مادرم خیلی با آرامش با او صحبت می‌کرد . ابوالفضل از پشت تلفن با او خیلی شوخی می‌کرد . مادرم هم به او می‌گفت: مادرجان! وقتی به دشمن نزدیک شدی عوض من هم یک تیر به او بزن. او هم خیلی خوشحال می‌شد و می‌گفت: «معلوم است که مادرم رضایت دارد.» 

مادر با آن حرف‌ها، رضایت خودش را بیشتر نشان می‌داد و حتی می‌گفت : «راهی نیست که من خواسته باشم جلوگیری کنم.»

(به نقل از خواهر شهید)


منبع: کتاب فرهنگ‌نامه شهدای استان سمنان-شهرستان دامغان / نشر فاتحان-قائمی


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده