سه‌شنبه, ۱۴ بهمن ۱۳۹۹ ساعت ۰۹:۲۶
نوید شاهد – خواهر شهید "علی‌محمد ملکی" نقل می‌کند: «پای شیر آب، لباس می‌شستم. علی‌محمد وارد حیاط شد. انگار چیزی پشتش پنهان کرده بود. گفت: چشمات رو ببند. چشم‌هایم را روی هم گذاشتم. او هم بسته کادویی را توی دستانم گذاشت و ...» نوید شاهد سمنان به مناسبت دهه فجر، شما را به مطالعه خاطرات این شهید والامقام دعوت‌می‌کند.

کادویی که مونس دلتنگی‌ام می‌شود!

به گزارش نوید شاهد سمنان؛ شهید علی‌‌محمد ملکی يكم فروردين‌ماه ۱۳۵۵ در روستای دودانگه ‌پرور از توابع شهرستان دامغان به دنيا آمد. پدرش خداوردی و مادرش رقيه نام داشت. تا پايان دوره متوسطه درس خواند و ديپلم گرفت. شانزدهم ارديبهشت‌ماه ۱۳۵۷ در شهرستان زادگاهش، هنگام تخریب مغازه مشروب فروشی، بر اثر انفجار به شهادت رسيد. مزار وی در فردوس‌‌رضای همان شهرستان واقع است.

 

این خاطرات به نقل از خواهران شهید است که تقدیم حضورتان می‌شود.

 

این کفش‌ها رو شب دامادیم می‌پوشم!
علی‌محمد جلوی آینه ایستاده بود که مادرم وارد اتاق شد. با دیدن او پرسید: «مامان! چیزی لازم نداری؟» مادر نگاهی به ساعت انداخت و گفت: «نه؛ این وقت شب کجا می‌ری؟» علی‌محمد دستی به پیراهنش کشید، شلوارش را هم مرتب کرد و گفت: «می‌رم دنبال کارهام.» بعد هم رفت به سمت جا کفشی. مادر گفت: «تو که اینقدر لباسات شیکه، یه جفت کفش خوب هم بخر!»

علی‌محمد باز هم همان کفش‌های قدیمی‌اش را پا کرد و گفت: «اینا راحت‌تره!» مادرم گفت: «خب با لباسات جور نیست.» این بار علی‌محمد با خنده گفت: «اگه خدا بخواد شب دامادیم هم همین کفش‌ها رو می‌پوشم!» رفت. خیلی طول نکشید که پیکر سوخته‌اش را تحویل‌مان دادند با همان کفش‌های قدیمی.

درآوردن نون حلال، خجالت نداره
روی صندلی عقب ماشین، چشمم خورد به یک کیف پول زنانه. فوری آن را برداشتم و گفتم: «داداش! نکنه خبری هست که به ما نمی‌گی؟»

علی محمد نگاهی به آن انداخت و گفت: «حتماً مال یکی از مسافرهاست. خدا کنه آدرس داشته باشه!» با تعجب گفتم: «مگه تو مسافر هم سوار می‌کنی؟» گفت: «اگه کسی مسیرش با من یکی باشه، آره سوار می‌کنم.» گفتم: «آخه مسافرکشی؟»

محکم‌تر از قبل گفت: «درآوردن نون حلال که خجالت نداره!»

 

کادویی که مونس دلتنگی‌ام می‌شود!
پای شیر آب، لباس می‌شستم. علی‌محمد وارد حیاط شد. انگار چیزی پشتش پنهان کرده بود. جواب سلامم را داد و گفت: «چشمات رو ببند» گفتم: «صبر کن لباس‌ها رو آب بکشم، بعد» گفت: «زود باش! دیر می‌شه!» چشم‌هایم را روی هم گذاشتم. او هم بسته کادویی را توی دستانم گذاشت و گفت: «این هم هدیه کوچک برای کارهایی که انجام می‌دی.»

با دیدن یک آلبوم عکس زیبا توی کادو، خوشحال شدم و گفتم: «داداش! این گرونه، حداقل بیست و پنج تومنه!» گفت: «قابل شما رو نداره!» هنوز هم همان آلبوم عکس، مونس دلتنگی‌ام می‌شود. حتی با گذشت سال‌ها از شهادت علی‌محمد.

 

منبع: کتاب فرهنگ‌نامه شهدای استان سمنان-شهرستان دامغان/ نشر فاتحان-قائمی

 

شهیدی که در شعله‌های آتش سوخت، اما دوستانش را نجات داد

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده