خواهر شهید «محمدرضا حمزه» نقل می‌کند: «گفتم: خوش به حال مامان که پسر به این خوبی داره! گفت: چه خوبی‌ای؟ دلم می‌سوزه وقتی می‌بینم مادر با چشم خسته و پای خواب رفته از جلوی دار قالی بلند می‌شه. کاشکی بلد بودم به جاش ببافم!»

به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید محمدرضا حمزه» هفدهم مهرماه ۱۳۴۶ در شهرستان سرخه به دنیا آمد. پدرش عباسعلی و مادرش هاجر نام داشت. تا پایان دوره راهنمایی درس خواند. به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. بیست و هشتم فروردین ۱۳۶۷ با سمت خدمه خمپاره‌انداز در فاو عراق به شهادت رسید. اثری از پیکرش به دست نیامد.

عصای دست مادر بود

اسمش رو با خودش آورده

پدربزرگ طوری به صورتش نگاه می‌کرد که انگار بار اول است، نوزادی را می‌بیند. عباسعلی و هاجر، پدر و مادر نوزاد هم چشم از لب‌های پدربزرگ برنمی‌داشتند. آن روز‌ها یکی از نشانه‌های احترام گذاشتن به بزرگتر انتخاب نام نوه بود.

پدربزرگ سر نوزاد را نوازش کرد و گفت: «این پهلوون که اسمش رو با خودش آورده. وقتی روز تولد امام رضا به دنیا اومده، چه اسمی بهتر از امام رضا؟»

(به نقل از پدر شهید)

جهنم بری بهتره یا خانوم معلم دعوات کنه؟

یادم می‌آید ابتدایی بودم. گفت: «روسری‌ات کو؟»

گفتم: «سرم نکردم. می‌ترسم خانوم معلم دعوام کنه.»

گفت: «خدا کسی رو که اجازه بده نامحرم موهاش رو ببینه، می‌بره جهنم! جهنم بری بهتره یا خانوم معلم دعوات کنه؟»

(به نقل از خواهر شهید)

عصای دست مادر بود

گفتم: «بده من برات بشورم.»

داشت لباس‌هایش را می‌شست، گفت: «نه اصلاً. خودم باید کارهام رو انجام بدم.»

گفتم: «خوش به حال مامان که پسر به این خوبی داره!»

گفت: «چه خوبی‌ای؟ دلم می‌سوزه وقتی می‌بینم مادر با چشم خسته و پای خواب رفته از جلوی دار قالی بلند می‌شه. کاشکی بلد بودم به جاش ببافم!»

(به نقل از خواهر شهید)

خدا کارت رو انجام می‌ده

از دوستان شنیده بودم، هنگام شلیک گلوله‌های خمپاره که هدف‌هایی مشخص داشتند، گلوله را در دست می‌گرفت، بسم‌الله می‌گفت، آن را می‌بوسید و در لوله قبضه می‌انداخت.

می‌گفت: «این طوری خداوند گلوله را هدایت کرده و به هدف می‌رساند.»

(به نقل از دوست شهید، غلامرضا شمسی)

مادرم رو نگران نکن!

برای رفتن به حمام مجبور بودیم برویم شهر. گاهی اوقات رزمنده‌ها مجبور بودند دو ساعتی توی صف بمانند تا نوبتشان شود. آن روز من هم می‌خواستم بروم حمام که محمدرضا را دیدم. حال خوشی نداشت. پرسیدم: «چطوری؟» گفت: «شیمیایی شدم.»

آخر او در جزیره فاو خدمت می‌کرد. بردمش بیمارستان کمی دوا دکتر کرد و هجده روز مرخصی استعلاجی به او دادند. مرتب می‌گفت: «نکنه یه وقت به مادر و آبجی‌ام چیزی بگی. گناه دارن نگران می‌شن.»

(مادر شهید به نقل از دامادش)

غصه نخور مادر!

خلاصه مچش را گرفتم. رفته بود توی حیاط پایش را بشوید. پشت سرش ایستادم و با دل و جگر خون شده نگاهش کردم. چرک و خون بود که همراه آب پایین می‌ریخت. وقتی فهمید پشت سرش ایستاده‌ام، مجبور شد دست از پنهان کاری بردارد. گفت: «داشتم می‌دویدم که پام رفت روی ترکش خمپاره!»

گفتم: «مادرت بمیره الهی! آخه چرا حرف نمی‌زنی چته!»

گفت: «بگم که بی‌خودی غصه بخوری.»

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده