همسر سردار شهید «حاج محمود اخلاقی»
چهارشنبه, ۰۶ دی ۱۴۰۲ ساعت ۱۴:۲۹
«زرین بیطرف» گفت: «سه روز پس از این خواب، من سکته شدیدی کردم و در حال مرگ بودم، ولی به لطف خداوند به دنیا بازگشتم. من احساس می‌کنم هدیه‌ای که آن شهید برای من ارسال کرد، بازگشت من به زندگی بود.»

حضرت ام‌البنین(س) مادر حضرت عباس(ع)، یکی از مادران برجسته تاریخ است که زندگی او مالامال از عشق به ولایت و امامت بوده، این بانوی با فضیلت و آگاه به زمان خویش، از جمله کسانی بود که از حریم حسینی دفاع می‌کرد و مجلس عزای شهید کربلا را برپا می‌داشت. سیزدهم جمادی‌الثانی، مصادف با رحلت این بانوی بزرگ است. به همین مناسبت نوید شاهد سمنان گفتگویی با «زرین بیطرف» همسر سردار شهید «حاج محمود اخلاقی» انجام داده‌ است که تقدیم حضور علاقه‌مندان می‌شود.

هدیه‌ای با طعم زندگی

زندگی‌اش با جهاد آمیخته شده بود

همسر شهید اخلاقی درخصوص نحوه آشنایی خود با شهید گفت: ما به سبک سنتی ازدواج کردیم. بزرگان خانواده ایشان به خواستگاری آمدند و وقتی جواب مثبت شنیدند، اقدامات ازدواج را فراهم کردند. من و حاج محمود از قبل همدیگر را نمی‌شناختیم، در صورتی که در یک محل زندگی می‌کردیم، ولی چون هم‌کلاسی برادرم بود و دوست صمیمی ایشان و در فعالیت‌های پیش از انقلاب با هم بودند، برادرم ایشان را می‌شناخت. ایشان را معرفی کرد و از خصوصیاتش گفت. با خصوصیات اخلاقی ایشان آشنا شدم و بعد در سی و یکم مرداد ۱۳۵۹ باهم ازدواج کردیم. دقیقاً یک ماه بعد، جنگ تحمیلی شروع شد. ایشان تقریبا ۹۶ ماه در جبهه‌ها بود؛ از روز‌های آغازین تا پایان جنگ در جبهه‌ها حضور داشت و گاه‌گاهی به مرخصی می‌آمد و در آخرین روز‌های جنگ در عملیات مرصاد به شهادت رسید. بیشترین زمانی که در کنار خانواده بود، زمانی بود که مجروح می‌شد و نیاز به مراقبت داشت و به محض اینکه خوب می‌شد، سریع به جبهه بازمی‌گشت. شوخ‌طبع بود و رفتارش طوری بود که همه را به خود جذب می‌کرد. زمانی که از جبهه بازمی‌گشت، از دوست و آشنا و اقوام همه دور و برش بودند. اصلا اهل غیبت و دروغ نبود. در جمعی هم که حضور داشت، جمع را شاد نگه می‌داشت و با کودکان خیلی گرم می‌گرفت، آنها هم خیلی دوستش داشتند.

تا اطلاع ثانوی

این همسر شهید اضافه کرد: در ابتدای ازدواجمان ایشان کارمند سپاه بود. کارش طوری بود که اجازه رفتن به جبهه به او نمی‌دادند. می‌گفت: «من دوست ندارم پشت میز بنشینم، در حالی که جنگ شروع شده و کشورم به من نیاز دارد.» از سپاه استعفا داد و به آموزش‌وپرورش رفت و استخدام شد. معلم ریاضی بود. در ابتدای کار در روستای چاشم مشغول شد. بعد از مدتی به جبهه رفت و در عملیات بستان مجروح شد و یک پایش مقداری کوتاه شد. چون مجروح شده بود و توانایی ایستادن نداشت، او را به اداره آموزش‌وپرورش آوردند و در قسمت گزینش مشغول به کار شد. حدود یک ماه در این قسمت ماند و مرخصی گرفت و رفت جبهه. مدت مرخصی‌اش «تا اطلاع ثانوی» بود؛ یعنی پایان جنگ.

تنها هدفم شهادت است

همسر شهید اخلاقی اظهار داشت: برادرش مجید زودتر از ایشان به شهادت رسید. حاج محمود مشتاق شهادت بود. همیشه به من می‌گفت: «برای شهادتم دعا کن.» به او می‌گفتم: «اگر تو شهید بشوی، من چه کار کنم با این سه تا بچه؟» می‌گفت: «نگران نباش! خدا در کنارتان است.» گفتم: «می‌دانم خداوند همیشه در کنارمان است ولی تو باید باشی تا باهم بچه‌ها را سر و سامان دهیم.» گفت: «تنها هدفم شهادت است.»

درب بهشت درحال بسته شدن است

این همسر شهید خاطرنشان کرد: حاج محمود مدام در جبهه بود و فرزندانم اصلاً او را نمی‌شناختند. بزرگترین فرزندم فاطمه، در زمان شهادتش تنها شش سال داشت. وقتی در تابستان ۶۷ نام فرزندم را در مدرسه نوشتم، خیلی خوشحال بودم که بچه‌ام به مدرسه می‌رود. وقتی به او گفتم، دیدم هیچ عکس‌العملی نشان نداد. پرسیدم: «آیا خوشحال نیستی که فرزندت به مدرسه می‌رود؟» گفت: «فاطمه برای یک لحظه هم به این مدرسه نمی‌رود، او را از اینجا می‌بَرند.» گفتم: «او را کجا می‌برند؟» هرچه سوال کردم، پاسخی نداد. وقتی ایشان در عملیات مرصاد به شهادت رسید، از طرف بنیاد شهید آمدند و پرونده دخترم را به مدرسه شاهد بردند. آن موقع بود که منظورش را فهمیدم. حاج محمود معاون شهید مهدی زین‌الدین در لشکر هفده علی‌بن‌ابیطالب بود. در اواخر جنگ برای ایشان در شهر قم خانه سازمانی گرفته بودند که بعد از جنگ آنجا ساکن شود و به عنوان فرمانده لشگر فعالیت کند. من هم خیلی خوشحال بودم که این اتفاق افتاده است و جنگ تمام شده است و می‌توانیم به زندگیمان ادامه دهیم. به ایشان گفتم پس چه موقع می‌رویم، گفت: «عجله نکن! باید بروم جبهه و پانزده روز دیگر می‌آیم و برای همیشه پیش شما می‌مانم.»
دقیقاً پانزده روز بعد، پیکرش آمد. قبل از رفتن خوابی دید که برای من تعریف کرد. خواب دیده بود با یکی از دوستانش که خیلی با هم صمیمی بودند، به نام آقای حاجی‌زاده که اهل قم بود، در بازار سمنان در حال قدم زدن بودند که منافقین حمله می‌کنند و ایشان تن‌به‌تن با آنها می‌جنگد و مجروح می‌شود. همان موقع به دوستش می‌گوید: «برو از سپاه نیرو بیاور.» در همان حالِ مجروحیت، سردار شهید کیومرث نوروزی‌فر به سراغش می‌آید و می‌گوید: «محمود عجله کن که درب دارد بسته می‌شود.» محمود می‌گوید: «کدام درب؟» شهید نوروزی می‌گوید: «درب بهشت. عجله کن به ما برس.»

سختی کشیدم، اما برای فرزندانم کم نگذاشتم

همسر شهید محمود اخلاقی گفت: وقتی حاج محمود شهید شد، فرزندانم خیلی کوچک بودند. یادم می‌آید فرزند کوچکم محسن تقریبا دو سال و نیمش بود که پدرش به شهادت رسید. وقتی در کودکی یا نوجوانی در کنار هم‌محله‌ی‌هایش به بازی می‌پرداخت و پدرِ آن‌ها را می‌دید، می‌آمد گریه می‌کرد و می‌گفت: «چرا همه پدر دارند ولی من ندارم.» عکس پدرش را نشانش می‌دادم، داستان برایش تعریف می‌کردم و از پدرش می‌گفتم تا دلتنگی‌اش کمتر شود،اما قبول نمی‌کرد و می‌گفت: «پدر واقعی خودم را می‌خواهم، این عکس‌ها مصنوعی هستند.» واقعاً فرزندانم خیلی اذیت شدند و خیلی اوقات گریه می‌کردند. آنها را به سختی بزرگ کردم؛ برای من خیلی سخت بود و اذیت شدم، ولی تا جایی که در توانم بود نگذاشتم به فرزندانم سخت بگذرد و برایشان کم نگذاشتم.

هدیه‌ای با طعم زندگی

این همسر شهید تصریح کرد: یک شب در عالم دیدم که برای زیارت قبر حاج قاسم سلیمانی به کرمان می‌روم. قبر حاج قاسم روی یک بلندی قرار داشت و من هرچه تقلا می‌کردم به قبر ایشان نمی‌رسیدم. دیدم یک نفر دست من را گرفت و برد به سمت قبر حاج قاسم. متوجه نشدم ایشان چه کسی است. دور قبر حاج قاسم خیلی شلوغ بود. خیلی‌ها ایستاده بودند. گفتم: «شما چه کسی هستید که دست من را گرفتید؟» گفت: «دیگر من را نمی‌شناسی؟» از صدایش متوجه شدم که حاج محمود است. بعد یک نفر آنجا بود که به حاج محمود گفت: «آدرس منزلت را بده تا هدیه‌ای برای همسرت بفرستم.» حاج محمود آدرس جای دیگری را داد. به او گفتم: «آدرس خانه ما اینجایی که شما دادید، نیست.» گفت: «این خانه‌ای که شما در آن حضور دارید خانه موقت شما است، خانه اصلی ما همان جایی است که من آدرس دادم، من آن خانه را آماده کرده‌ام که شما بیایی و آنجا با هم زندگی کنیم.» گفتم: «این کسی که می‌خواهد برای من هدیه بفرستد، کیست؟» گفت: «یک شهید است» و ادامه داد: «اطراف قبر حاج قاسم، فقط شهدا هستند.» یعنی آن جمعیتی که کنار مزار حاج قاسم بودند، همه از شهدا بودند. سه روز پس از این خواب، من سکته شدیدی کردم و در حال مرگ بودم، ولی به لطف خداوند به دنیا بازگشتم. من احساس می‌کنم هدیه‌ای که آن شهید برای من ارسال کرد، بازگشت من به زندگی بود.

راهشان را ادامه دهید

این همسر شهید در پایان گفت: از نسل جوان کشورم می‌خواهم که راه شهدا را ادامه دهند. در زمان جنگ همه نوع قشری به جبهه رفتند؛ از نوجوان، جوان، بسیجی و محصل برای حفظ کشور و دین اسلام به جبهه رفتند و همه واقعا مخلص بودند و برای خدا و در یک خط قدم برمی‌داشتند. توصیه می‌کنم جوانان ما زندگی و وصیت‌نامه شهدا را بخوانند و به آن عمل کنند و راهشان را ادامه دهند تا دشمن نتواند در بین ما رخنه کند. ان‌شاءالله به زودی شاهد نابودی دشمنان اسلام یعنی آمریکا و اسرائیل باشیم.

 

گفتگو از حمیدرضا گل‌هاشم

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده